آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۲۷۵ مطلب توسط «عاکف...» ثبت شده است

رجـــــب،
یعنی ســـــجاده .......
رجب یعنی من و خــــدا جانم و قـــــــرآر های دو نفره .....
رجب یعنی. . .
یعنی پــــــــــــــــدر . . .
.
.
این روزها
ع ج ی ب حس می کنم آغوش پدر را کم دارم . . .
زیر ایوان پدر که می نشستم،
دســــــت ِ مهربانش را روی شانه هایم حس می کردم ....
نمی توانم لـــبخـنـــد را روی "چـــَــشـــم" هایش به تصویر بکشم . . .
اصلا "نمی خواهم" حس خوب نــــجـــف را در قالب واژه ها محدود کنم ....
حس خوب دختری که زیر پای پــــــدرش ،
سفره ی د ر د هایش را پهن کرده و دریا دریا از چشم هایش کار می کشد،

که گفتن ندارد ......
حیفم می آید حـــــال ِ خوشحالم را در آغوش پدر،
محدود کنم به چند خط....!
اما ....
من هنوز هم آغوش پدر را از اینجا درک می کنم ....!
هنوز هم این سجاده برای من ،
یعنی پــــــدر . . .
یعنی شهـــــر ِ پـــــدر . . . .
یعنی ح س ی ن ......
یعنی کربلاء. . . .

رجبتان ...

به سبزی ِ این پست ِ پُــر از پــــــــــدر  .....

:)

عاکف...
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۱۴ نظر

دفترش را برایم آورد و ازم خواست خارج از فضای معنوی و دینی ، در یک جمله جواب سوالش را بدهم !

سوال:

بیشترین لذت دنیا توی چیه ؟!


جواب من :

دست کسی توی دستت باشه ،
که دستاشو با دستای هیچ کسی عوض نکنی !


دفتر خودم را باز کردم و انشا را ادامه دادم :

دست ،

گاهی حکم ِ شانه را پیدا می کند !
شانه ،
حکم ِ تکیه گاه !
گاهی وقتی فضای انگشتانت با دستان کسی پُــــــــر می شود
می توانی به راحتی به آن تکیه کنی !
مطمئن باشی آن فضا هیچ وقت جاخالی نمی دهد و تو با سَـــــــر زمین نمی خوری !!!!!

آدمیزاد ،
باید بداند دارد دست ِ چه کسی را می گیرد !
گاهی دست ها ،
به قــــلــــــب ها وصلند !!!
دستی را می گیری و خبر نداری روزی جاخالی می دهد !!!!!!!!!
اما قلبت به اعتبار دست هایت ،
به قلب ِ صاحب ِ دست ،
گره زده خودش را ...... !
و وقتی دست می رود ،
یعنی صاحبش رفته .... !
و وقتی صاحب دست می رود
یعنی قلبش را هم برده ..... !

بیـــــچآره قلب ِ تو ..... !
که حالا دیگر
ق ل ب
شده . . . !

دست ها را دست ِ کم نگیرید ..... !
همین دست ها بودند که کار دست من دادند ...... !

این دست ها ،
خودشان یک دنیـآ فلسفه اند ..... !

اصلا من می گویم دست ها هم حق الناس دارند !!!!
اگر دستت را به دستی دادی
تا آخر عمر پای آن دست ها مسئولیت داری .....
قبل از این که دستت را به کسی بدهی
خوب فکر کن ....
یادت نرود
دست ها به قلب ها
وصلند ....
و بزرگترین سرمایه ی آدم های ساده ؛

قلبشان است ....
قلبشان را که بگیری
از پا می افتند .....
زمین گیر می شوند....

و یادمان باشد ؛
خـــــــدا
پایش که بیفتد
س خ ت انتقام گیرنده است ...... !
آن هم انتقام  ِ حق ِ ق ل ب ِ بندگانش را ......

این دســـــــت ،

تمام دنیای اینجانب میباشد :)

عاکف...
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۲۰ ۲۲ نظر

کف ِ دست هایت ؛

بوی گُل های محــــمدی را می دهد ...... !

باور کن ..... !

.

ای دل نگران که چشم هایت بر در .... !

شرمنده که امروز به یادت کمتر ......

جز رنج چه بود سهمت از این همه عــــشق ... ؟!؟

مظــــلوم تــــرین عآشق ِ دنـــیا ....!

مادر .... !

(میلاد عرفان پور)

+انقدر برایش بغـــض دارم که حرفی ندارم ....... !!!!!!

بغض را که نمی شود نوشت ..... !

عاکف...
۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۱۴

عمـــــق ِ وجود ....

تـــه ِ دل .....

صمیم ِ قلب ....

این ها را نمی دانم دقیقا کجاست !

و چون ناپیداست،

تمامشان را داده ام به ح س ی ن ..... !

ترجیح می دهم جایی را به او دهم ،

که بنی بشری به آن دسترسی نداشته باشد ...... !

که احدی آن قسمت از وجودم را نتواند با او شریک شود ..... !

ح س ی ن .... ؟!؟

من ،

مال ِ توام نه ..... ؟!؟!؟

مدنی می گوید مالک ،

وظیفه ی حفاظت از ملک را دارد در غیر اینصورت .... !

نگذار "غیر این صورت" رخ دهد ..... !

بگذار تا ابد ،

متعلق ِ خودت باشم ........ !

مدنی می گوید اگر ملکی را آباد کردید ،

تصرف آن ملک با شماست..... !

آبادم کردی ..... ح س ی ن .....

امیدوارم 95 ،

تا اینجای کار برایتان مبارک بوده باشد .... :)

پ.ن:

تنوع طلبی ،

مثل خون توی رگ هایم جاری ست !

قالب اصلی آبریزان را خیلی دوست دارم !

اما دوباره مرض تغییر قالب به جانم افتاده :/

یقینا از امروز هی قالب عوض می کنم :/

تهش هم برمیگردم به قالب اصلی :/

عاکف...
۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۱۳ نظر

94 ،

برکت ِ زندگی ِ من بود .....

الهی که 95 ؛

برایتان مثل ِ 94  ِ من باشد .......

ســـــبــــز ...

پُــــر از امــــام .......

پُــــر از آرزو .....

پُـــــر از سفــــر ......

پُــــر از

خــــــــــــدا .........

.

.

.

اما ....

می خواهم آخـــــــرین

"دوســــــــتت دارم ِ 94م"

را

نثار ِ قلب ِ مهـــــربانت کنم .......

دوست داشتنت امسال ،

لذتی داشت وصف ناشدنی ....

غــــرق ِ دریای محبتت شدن ،

آب شش های روحم را به کار انداخت ......

نگاهم کن ....!

چطور حضورت ،

جـــآنم بخشیده.... !

ه ی چ وقت

بی مــــــن

نباش .....

من تمآم ِ سهم ِ خودم را از تو یک جا می خواهم ...... 

تا نــــفــــس می کشی 

من هم 

ن ف س می کشم ......

.

.

+هر 76 دنبال کننده ی آبـــــریزان ......

9 ماه ،

هم نفسی تان را با عاکف ؛

شاکرم .... !

رد ِ پای تک تکتان ،

از برکات ِ آبریزان ِ من بود .... !

فقط و فقط ؛

یــــک دعا می کنم برایتان .... !

ه ی چ وقت ،

چشم هایتان ،

آبریزان نباشد مگر .....

برای ح س ی ن بـــــن ِ عـــــــلی ........

همچون ،

چشـــــم های خودش ..... !

همین ..... !

این تصویر ؛

من نیستم .... !

اما .... ردی ست از عاکف ..... !

13 آذر ماه ،

فقط تا این جای حرم راهم دادند ...... !

عاکف...
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۶

می خواهم "تنها" خاطره ی تلخ سفرم را ثبت کنم .......!!!
تلخی اش برایم به زهر مار ؛ می ماند . . . .


عاکف...
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۸ ۲۰ نظر

با او شروعش کردم....
با او هم باید تمامش کنم ...
درست فاطمیه بود که پشت درهای حرم
94 را تحویلم داد ........
نوی نو .....
94 را قشنگ نقاشی کردم.....
خییلی قشنگ ......
زیارت چند باره ی 8 امام .....
رسیدن به بزرگترین آرزوهایم ........
یاد گرفتن خیلی درس ها ....
رفتن به خیلی سفر ها ......
تجربه ی خیلی چیز ها .......
اتفاقاتی که طعم تـــلــخ و شـــــیرینـــشان
زیر دندان های روحم مانده هنوز ..........

حال
این تابلوی رنگارنگ 94
که امانتی بیش نبود
باید به صاحبش تحویل دهم و 95 را تحویل بگیرم ......
تا 94 را
بگذارد در پوشه ی عمرم ....
کنار بماند تا آن روزی که با کل پرونده ام ؛
راهی دادگاه عدل جهانی شوم .....
آن زمان که تنها وکیلم ؛
خودم هستم ...
و تنها قاضی ؛
خودش ...........
.


.
+در حسرت جـــنوب بودم ....
خیلی زیآد .....
که همزمان امام رئوف
مرا خواند .....
و نگذاشت بیش از این
جــــآ بمانم ........


+بعد هر مشهدم
یک بار کربلا رفتم .....
م ش ه د
مژده ی کربلا را می دهد به من .....
ح س ی ن
مقدمه چینی می کند دعوتش را برایم .......

عاکف...
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۹

دلــــم انقدر گنده شده
که کوه کوه ، غــــ ــــم
درش جای می گیرد . . .
و تو
آینه ی تمـــــآم نمای دلم را داری .....
دلی که حالا همه رنگ بی معرفتی دیده و
دیگر حتی زبانش به گله برای تو باز نمی شود ........
نمی خواهی آستینی برای غم هایم بالا بزنی بــــــــرادرم .... ؟؟؟

تو و آن بهشــــت ِ طــــلایی ات را در ذهنم روزی هــــــزآر بار مرور می کنم ....
رویاهای عمیقی می بافم برای دلم .........

منم....
و تو .....
آن ته ِ ته ِ طــــلائیه....
تو دیگر بی س ر
نیستی.....
تو
با آن چشـــــــم های قشنگت نگاه می کنی ......
من محو چشم هایت
به آرآمشــ می رسم .........

و راوی دوباره آرام ِ آرامـ ،

در گوشم زمزمه

می کند :

اینجا

طـــــلائیه ست .........

ش ه ا د ت
مبارکت باشد ......
هــــــمت جــــــآنم ...........
17 اسفند مآه .....

+با سری روی میز ؛

چشم هایی خیـــس از دلتنگی برای برآدرم ،

و دلی که از صد جا از رویش رد شدند......

عاکف...
۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۱

شب ها از خانه یشان صدای دعا تراوش می شود .....
صدای بهشتی بابا
که شبش را با نماز به پایان می رساند ....
و زمزمه ی قرآن مامان .......

بی هیچ ساعتی نیمه شب ها
ملائک بیدارشان می کنند برای ادامه ی دعا .......
پیاده می رود تا به نماز جماعت مسجد برسد ....
با صدای ح س ی ن ی اش
مسجد از
زیارت عاشورا پر می شود ........

به خانه بر می گردد ....
با یک سنگک دآغ در دستان محکمش....
شیر و ماست در دستان دیگرش .....
کیسه کیسه ؛ محبت در دست چپش .....
مشت مشت ؛ عشق در دست راستش ......
لبخند روی لب هایش ....
کیلو کیلو ؛ خدآ
در نگاه مهربانش. .....
در چشم های طوسی رنگش ........
خدآ .......
چه آفریدی تو ..... ؟؟؟
مثلا خواسته ای بنده ات را به رخم بکشی. .... ؟؟
کوچک بنده ای چون من
به رخ کشیدن ندارد که ....
خودم می دانم در ته صف بندگی ایستاده ام .....



+یک زن و شوهر را در اوج دیدن خییییلی لذت دارد ...... !
نقطه ی اوجشان را آنجا دیدم که
مامان بزرگ جان به بابابزرگ جان گفت :
ایشالا خدا حاجت دلتو بده !
هر چند که می دونم حاجت دلت ؛
همون حاجت دل منه ..... !
و بابابزرگ جان نگاهش را از رو به رو به همسرش گرفت و :
دوستت می دارم خانوم من ....... !
کی مثل من همچین زنی داره .... ؟؟؟

.

.

+بیشترین عکس های سلفی ام را با بابابزرگم دارم !!

آن هم در گوشه گوشه ی عراق .........!

عاکف...
۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۷ ۱۴ نظر

انقدر با این چشم های مظلومتان به من زل نزنید .....
شما هنوز نفهمیده اید من از نگاه ملتمس بیزارم ؟؟؟
شما نمی دانید در درون من چه ولوله ای ست .... ؟؟؟؟
شما که می دانید .....!
شما دیگر چرا ..... ؟؟؟؟
نگاه های سنگینتان را از روی شانه هایم بردارید تا بتوانم از پشت میز بلند شوم ..... !!
تا بتوانم یک اخم نثارتان کنم و برای تنبلی هایتان
یک تنبیه جانانه مهمانتان کنم ..... !
اما ....
انگار شما خسته تر از منید .....
انگار شما را هم چیزی آزار می دهد . . . .
تیر چشم های ناراحتتان
صاف می آید و در قلبم می نشیند...!
پای درد و دل هایتان که می نشینم . . . .!
.
دیروز
روز گریه بود ......!
روز اخم .....
روز ناراحتی ....!
روز تنبلی و درس نخواندن ..... !
دیروز
یک معلم
جلوی بچه هایش بعد از تصحیح اوراقشان
ش ک س ت ....
اشک ریخت . . . . !
خب من که جز آن ها دیگر انگیزه ای در درس دادنم نخوابیده .... !
اغراق نمی کنم که بگویم
جآنم را پای درس دادنشان می گذارم .... !
در بدترین حالم ، به عشقشان سر کلاس حاضر می شوم....!
موفق بودم .... خیلی زیاد !!
از این که انگلیسی را از حروف الفبا شروع کردم برایشان و حالا
داریم با هم زمان های انگلیسی را می خوانیم !!
حالا در کمال شگفتی ،
بچه های من متن انگلیسی می خوانند .... !
می فهمند و می نویسند ..... !
حیف این بچه های من ........
حیف فاطمه جانم ......
که برادرش
از فوت پدرش سوءاستفاده کرده و چه بلاهایی که سرش نمی آورد . . . .
حیف آن هایی که یک چوب زیر گردنشان است که باید ازدواج کنی !!
بچه ی 13-14 ساله را چه به ازدواج ....... ؟؟؟
حیف آنی که باید جای درس
کار کند ..... !
حیف آن دختری که تهدید خانواده اش ختم می شود به
"دیگه نمی ذارم درس بخونی!!!"

وقتی از من احکام خودکشی را می پرسند ،

ترس تمام وجودم را می گیرد . . . . .

وقتی می گوید هرروز زیر دست خانواده ی مثلا محترمش کتک می خورد ؛
دستم را می گذارم زیر چانه اش ..........
در چشم های قشنگش جوری غرق می شوم که دیگر یادم می رود بحث ما چه بود ..... !
کی دلش می آید بزند زیر این چشم های خوشگل .....؟؟؟
معصومیت دارد از چشم هایش بیرون می ریزد.....!
کاش که بتوانم دلگرمی دل هایتان باشم ...
کآش . . . .

+من و شاگردانم
حالا دیگر خیلی خوب محرم اسرار هم شده ایم....!

+امشب 

شب جمعه .....

دلم در کربلا روضه خوانی می کند. . . .

عاکف...
۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۶ ۱۱ نظر