بی رنگ ِ رُخَت،زمانه زندان ِ من است .....
وارد شدیم ....
از شیخ طوسی. ....
درست مثل نجف .......
مثل کربلا ....
من ؛
مامان بزرگم...
و بابابزرگم ......
من اعلام کردم که خواهان جدا شدنم ....
بابا هم گفت می خواهد برود داخل ..........
من ....
من ِ خــــنگ ....
من ِ .....
هـــــــــــر کلمه ای می تواند این جای خالی را پر کند ..... !
من حواسم نبود که مامان حرم را بلد نیست ....
و پاهایش کم کم دارند از کار می افتند ..............
در عرض یک ثانیه
دیدم دو تا رودخانه ی اشک
روی گونه هایش در رفت و آمدند. . . . . .
نمی دانستم این گندی را که زدم
چطور باید جمع کنم . . . .
پشتش را کرد و رفت . . . . .
دویدم دنبالش......
دستش را .... صورت مثل ماهش را بوسیدم .......
همه جای حرم چرخاندمش .......
وقت برگشت ،
داشتیم آرام آرام به سمت شیخ طوسی می رفتیم که ........
آن چیزی که ازش واهمه داشتم؛اتفاق افتاد .......
یک خادم مخلص
با یک ویلچر جلو آمد و .....
_حاج خانوم بسم الله .....
چهره ی مامان ......
نمی توانم گرفتگی اش را وصف کنم ........
سعی کردم عادی برخورد کنم . . .
_مامان چه خوب !
خوش به حالت منم می خوام !!!
اگر نشینی خودم میشینماااا....
5 دقیقه همراه آن خادم داشتیم التماسش می کردیم تا راضی به نشستن شد ........
تا نشست . . . .
خیز برد زیر چادرش .....
صدای گریه های بی امانش
امــــــــآنم را بریده بود . . . . .
جز گریه چه می توانستم بکنم .... ؟؟؟؟
اشک هایم دیگر نمی گذاشت جلوی پایم را ببینم و زمین خوردم . . . .!
برگشتم دیدم آن خادم هم با ما
مشغول گریه ست .....
ذکر
ح س ی ن
از دهانش نمی افتاد . . .
اتفاقا خوب شد که زیر پایش زمین خوردم . . .
خوب شد که توانستم یادآوری اش کنم تا آخرین نفس هایم
نوکری اش را می کنم .......
خوب شد که توانستم دستش را بگیرم و هزار باره ببوسم ......
با خودم حساب می کنم ..... مگر مادر بزرگ جوان من ،
چند ساله است .... ؟؟؟
52 سال .... ! فقط و فقط 52 سال ......
این پاها که الان دارند ساز ناکوک می زنند
تمآمش خرج من و خانواده ام شده.........
تمآم این پا درد ها
محصول آن لحظاتی ست که من داشتم بزرگ می شدم .....
شیر خوارگی ام تا خردسالی ام.....
نوجوانی ام .....
و حالا .... که پا به عرصه ی جوانی گذاشته ام و هنوز زحمتم بر دوش اوست ........
و قصد دست از سرش برداشتن را ندارم ......
همه جا "مامان زهرا" ....
همه کس "مامان زهرا" ......
همه حال "مامان زهرا"......
وقتی به هتل برگشتیم، همه بیدار شدند ....
اما مامان زهرا خوابید ...
وقتی خواب بود ؛
زل زدم به چهره اش .....
چقـــــــــــدر چهره اش را دوست دارم ......
چشم های درشت....پوست سفید .... ابروهایی کشیده و همرنگ با موهایش .....
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و سرم را روی دست هایش نگذارم . . .
به رسم همیشه خوابیدن روی دست هایش؛
خوابی ست آرآم ....... آرام و بی دغدغه . . .