پدر وارد اتاق شد
فکر کرد خوابم برده ...
جلو آمد و موهایم را کنار زد ...
صورتم را بوسید....
مدتی نگاهم کرد و رفت !
هنوز برای پدر،
همان دخترک ۴ ساله ای هستم که تمام عشقش عروسک هایش بود!
همان دختری که هر روز لحظه شماری میکرد تا پدر از سرکار برسد و دوتایی بروند پارک !!
هنوز برایش همان سه ساله ای هستم که تن ماهی را خالی خالی میخورد !!
همانی که راس ساعت ۶ عصر می رفت اسکیت بازی و با دست و پای خونی برمی گشت خانه !!!!
به گذشته هایم با پدر که فکر میکنم،
میبینم پدرم،رفیق راه خیلی خوبی است !
اگر آن روزها برای عروسک و پارک همه جا همراهم می آمد،
این روزها هم برای تمام کارهایم سایه به سایه همراهم است .....
دیروز،
بین جمعیت دنبالش می گشتم ...
تی شرت سبزش را دیدم اما از پشت سر نشناختمش!!
احساس کردم کمی شکسته شده ...
ترس برم داشت ....
تکیه گاه هر دختری،
پدرش است ....
سخت است دیدن قطره قطره شکسته شدن پدر ...
+همیشه دوست دارد از من یک آدم سحرخیز بسازد !!
هر روز ۷ صبح،
وارد اتاقم میشود و پرده ی اتاق را کنار میزند تا نور،
مستقیم به چشم های من برخورد کند و بیدار شوم!!!!
و من هر روز مقاومت کرده و سعی میکنم اجازه ندهم خواب عزیز از چشم هایم بپرد !!!
و این شد که از دید پدر،اینجانب دختری تنبل می باشم :|
:)