آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

چشمم را بسته بودم اما خوابم نبرده بود ....
پدر وارد اتاق شد
فکر کرد خوابم برده .‌..
جلو آمد و موهایم را کنار زد ...
صورتم را بوسید....
مدتی نگاهم کرد و رفت !

هنوز برای پدر،
همان دخترک ۴ ساله ای هستم که تمام عشقش عروسک هایش بود!
همان دختری که هر روز لحظه شماری میکرد تا پدر از سرکار برسد و دوتایی بروند پارک !!
هنوز برایش همان سه ساله ای هستم که تن ماهی را خالی خالی میخورد !!
همانی که راس ساعت ۶ عصر می رفت اسکیت بازی و با دست و پای خونی برمی گشت خانه !!!!

به گذشته هایم با پدر که فکر میکنم،
میبینم پدرم،رفیق راه خیلی خوبی است !
اگر آن روزها برای عروسک و پارک همه جا همراهم می آمد،
این روزها هم برای تمام کارهایم سایه به سایه همراهم است .....


دیروز،
بین جمعیت دنبالش می گشتم ...
تی شرت سبزش را دیدم اما از پشت سر نشناختمش!!
احساس کردم کمی شکسته شده ...
ترس برم داشت ....
تکیه گاه هر دختری،
پدرش است ‌‌‌‌....
سخت است دیدن قطره قطره شکسته شدن پدر ...



+همیشه دوست دارد از من یک آدم سحرخیز بسازد !!
هر روز ۷ صبح،
وارد اتاقم میشود و پرده ی اتاق را کنار میزند تا نور،
مستقیم به چشم های من برخورد کند و بیدار شوم!!!!
و من هر روز مقاومت کرده و سعی میکنم اجازه ندهم خواب عزیز از چشم هایم بپرد !!!
و این شد که از دید پدر،اینجانب دختری تنبل می باشم :|
:)
عاکف...
۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۰
گاهی واژه ها،سخت کنار هم قرار میگیرند .....
باید به زور کنار هم چپاند تا مفهومی‌ را (آن هم کج و کوله )برسانند!!!

این روزهایی که تمامش را غرق فکرم و استرس ،
فقط‌ نیرویی ماورایی میتواند آرامم کند ....

بیشتر از هر زمانی،
فکر میکنم که احتیاج به ساعتی نشستن در گوشه ی کربلا دارم .....
و ثانیه ای سر گذاشتن روی درهای ورودی حرم .....

حالا که اندازه ی یک ثانیه هم لایقت نیستم،
فقط میتوانم از این راه دور دعایی که برایم به ارث گذاشتی را گوش کنم ....
و با خودم فکر کنم که این دعا،
با صدای تو،
روزی در این کره ی خاکی طنین انداخته .....
و چقدر خوش بخت بوده هر کس که آن را از خودت شنیده ....


خلاصه که التماس دعآ ....
شاید بیشتر از همیشه ....


+عرفه،
باران حسین است ....
برکت وجود اوست ....
عرفه،
به بهانه ی نفس های گرم حسین؛
و شروع کربلاست ‌‌.......
عاکف...
۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۶
عادت،
قصه ی تلخی است . . .
وقتی تازه الان و این ساعت به خاطر می آورم که امشب،شب جمعه است ...
یعنی عجیب،
غرق روزمرگی هایم شدم ....
و عجیب ،
به دور بودنمان عادت کردم .......

عادت،
به زهرمار می ماند و تلخی این زهر مار،
آن جایی است که ناگهان متوجه میشوی که مدت هاست به تلخی اش عادت کرده ای ...
درست همانجایی که می فهمی این زهر،
شده بخشی از زندگی تو ....
و تو آن را همه جا همراه خودت داری ....
عاکف...
۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۵

در این مدت،
مریم به من یاد داد که برایت سوگواری کنم ...
در کنار نبودنت بنشینم و اشک بریزم ...
دستم را گرفت و کنار ِ قبـــر ِ خاطراتمان نشاند .....

آن اوایل،
مات و مبهوت در شوک ِ رفتنت بودم ...
کم‌کم توانستم آرام آرام اشک بریزم ...

یک روز به خودم جرئت دادم و تنهایی رفتم پای قبر خاطراتت ‌...
به دست هایم که خالی از دستت بود نگاه کردم ....
فهمیدم چیزی در سینه ام سنگینی می کند که تا بیرونش نکِشم،
نمیتوانم راحت نفس بکشم ....
به قبر چنگ انداختم ...
هنوز سنگ سرد را رویشان نگذاشته بودم ....
میشد صدای تو را از بین آن همه خاطره شنید ....
میشنیدم خنده هایت را ... گریه هایت را ...
شعرهایی را که برایم میخواندی،
بیت به بیت مرور میشد .... :

"دست کم میگیری ‌...
من جان دهم ،آهسته تو هم می میری ...
از مرگ تو جز درد مگر می ماند ؟؟
جز واژه ی برگرد مگر می ماند؟؟؟
این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز...
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز ...."

مریم راست میگفت ...
آن چیزی که مرا آرام میکند سوگواری ِ توست ...
من باید روحم را تخلیه کنم ...
باید به او بقبولانم که مرهم غم هایش؛
دیگر ن ی س ت .......

حالا،
قبر خاطراتمان،
شده مامنی برای آرامش من ...
شده پایگاهی برای مرور روزهای خوب زندگی .....
حالا یاد گرفته ام هر چقدر که لازم دارم،
روی این قبر سرم را بگذارم ...
اشک هایم قبر را بشورند ...
سبک شود بار ِ نبودنت روی دوشم ....
نمی دانم این چرخه ی تلخ تا کی قرار است تکرار شود ...
نمی دانم تا کی میخواهم لباس مشکی ِ عزای تو را از تنم بیرون نیاورم ....

اما میگویند خاک ســــرد است ....
تا چند وقت دیگر آتش ِ تند ِ نبودنت میخوابد ...
من ِ آرام می مانم با یک عالم خاطره های تو که با هر بار یادآوری فقط لبخند میزنم ...
حسِ خوبِ بودنت به یادم می آید و تنها کاری که میتوانم بکنم یک "آه از ته دل" است ....!

عاکف...
۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۱

امشب میتوان فقط به این فکر کرد که حاصل این ازدواج،


حسن است‌ و

حسین ....
و چه پیوندی فرخنده تر از این برای بشریت ...‌؟؟؟



به راستی که
همسر،
سرمایه گذاری در تاریخ بشریت است !



عیدتان مبارک :)



++انقدر این سریال پدرو نگاه نکنید و به پاش اشک نریزید!!!!!!!!   :/
چنین حامدی اصلا وجود نداره که بخواد بمیره که شما بخواید پاش گریه کنید :|

و خداوند

زمان خلقت آقایان، چنین پسری را خلق ننموده است !!!!!!!!!


جای این فیلم تخیلی برید تنهایی لیلا رو ببینید حداقل دیالوگاش قشنگه :)

عاکف...
۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۸

هدیه ی تولدش را دادیم ...
یک کت و شلوار مردانه در سایز کوچک!!
کتش را آورد و گفت برایش بپوشانم !
شلوارش را تنش کردم..کمربندش را بستم ...
با کشیدن کت روی تنش،
تیر خلاص را زدم!!

نگاهش کردم  ...
موهای طلایی اش را ...
چشم های درشتش را ...
مژه های بلندش را ‌‌‌‌...
کت در هیکل کوچک و تپلش ،
در بهترین حالت ممکن نشسته بود !!

دورت بگردم ....
چقدر حضورت در زندگی ما،
امید بخش بود و روح بخش ......
چه روزهایی که با باز کردن در اتاقم و وارد شدنت،
حال بدم را ازم گرفتی ...

چه روزهایی که غم های دلم را با دیدنت فراموش کردم ...


روزی که به دنیا آمد را فراموش نمیکنم ...
همان موقع هم چشم هایش درشت بود ....
همان لحظه ای که دیدمش عاشقش شدم ...
از همان لحظه دوست داشتنش در تمام سلول های بدنم رسوخ کرد ....

این مدت فقط در چشم هایش نگاه میکنم ‌‌...
هزار باره می بوسمش ....
و به یکشنبه ای فکر میکنم که قرار است ببریمش برای عمل .....
روزهای بعد یکشنبه در ذهنم نقش می بندد ....
چطور میتوانم روی تخت بیمارستان ببینمش ....
تحمل نگاه ِ درد آلودش را ندارم ....
من عادت دارم او را دائم در حال دویدن ببینم ...
محمد امینی که از روی مبل ها نپرد ،
اتاق من را به ویرانه تبدیل نکند،
شیطنت نکند ،
که محمد امین نیست !!

دلم میخواهد دستش را بگیرم و دوباره در صحن های امام رضا همراهش بدوم....

محمد ِ امین ِ من ....!
نمیتوانم تحمل کنم درد کشیدنت را ....
نمیتوانم .....

کاری از دست من برایت برنمی آید جز این که تمام فکرم را به تو اختصاص دهم ...
روز و شب برایت دعا بخوانم ....
و به ح س ی ن بسپارمت .....
که او ،
بهترین ِ  امانتداران است ‌‌‌‌‌.....

+ازم قول گرفته بود دوتایی بریم کبابی !!!!

فکر کنم امشب باید ببرمش ....

قبل از این که از درد نتواند بلند شود ...

عاکف...
۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۳