آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

شب جمعه ،
همیشه بلند ترین ِ شب هاست ...
امشب ،
از تمام شب جمعه ها هم بلند تر ....
مادرت امشب از همیشه بیشتر در حرم است ....

نمیدانی یک دقیقه بیشتر کنارت نفس کشیدن،
چه موهبت بزرگی است ...
"تو در کنار خودت نیستی نمیدانی . . .
نمیدانی . . . "
.
.
یلدای خوبی نیست ...


حتی تیر تحکم حاج آقا پناهیان هم به من برخورد نکرد ... :
_"الان داری حرص میخوری برای چی؟؟
به خودت برگرد بگو :
چت شده؟؟؟خدا هم فوت کرده؟؟؟
ضعیف شده خدا؟؟؟؟مهربونیش رفته؟؟؟
نمیبینه تو رو ؟؟؟؟؟؟
چی شده؟؟؟؟......"

زمین،زیر پایم لرزیده .... لرزیده .....

عاکف...
۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۸:۵۸
طرح زوج و فرد ،
مجبورم کرد بعد چند ماه به فضای عمومی جامعه برگردم !!
داخل اتوبوس ،
مطمئن شدم که این بار دیگر قرار نیست جان سالم به در ببرم ...

نفس تنگی و قلب درد با هم حمله کرده بودند!!

ترس هم با این ها حمله کرده بود اما نه ترس مرگ‌...

ترس دفن شدن "این" همه دلتنگی ،
زیر آوار این همه دود و آلودگی ...
می فهمی چه میگویم ... ؟؟؟؟؟
میفهمی ؟؟؟؟...
حیف این همه دوست داشتن نیست که زیر خاک بخوابد ؟؟


+دود این شهر مرا از نفس نینداخته...
من به این دودها عادت دارم ....
این دلتنگی هاست که نفس را از قلب من گرفته ....
عاکف...
۲۸ آذر ۹۶ ، ۲۱:۰۵
از ته کلاس زل زده بودم به چهره اش ...
توجهم به صحبت هایش جمع شد ...
داشت تمسخر میکرد که ما ایرانی ها ته ِ الگوهایمان الهام چرخنده و آقای جنتی است ....

خدا شاهد که تا قبل از امروز صبح به حالش غبطه میخوردم ...
موفیقت های علمی اش و زندگی مهیج و مهاجرت هایی که داشته ،به نظرم خیلی جالب می آمد ....
فکر میکردم همه ی چیز هایی را که من دوست دارم تجربه کرده و وقتی با افتخار گفت که تا الان به هر چه میخواسته رسیده ،
حقیقتا دلم میخواست وقتی چهل سالم شد من هم به جایگاه او رسیده باشم ...

امروز صبح ؛
تمام این ها به آنی فروریخت ....
احساس کردم چیزی درونم له شد ...
انگار که یکی از الگوهایم جلوی چشم هایش خرد شد ....
در همان لحظه دعا دعا میکردم که هیچ گاه
جای او حتی ثانیه ای نباشم ...

میدانی چرا ...؟؟
او
تو را تجربه نکرده بود . . .
به تو نرسیده بود ...
تو را ندیده بود ....
کل دنیا را چرخیده بود و هر جایی را دیده بود الا تو ....
از لا به لای تمسخرش ،
باد سرد ِ زندگی‌ پوچ و بی تو آمد . . .
ح س ی‌ ن را داشته باشی و خودت را در سرگردانی بدانی
 . . . .
ح س ی ن را داشته باشی و در جستجوی الگو باشی و تهش هم او را نبینی . . .

امروز فهمیدم که من تنها نیستم ...تنها تر از من ،
بی شک‌ اوست ...اوست که تو حتی به ذهنش هم خطور‌ نمیکنی ....

+استاد هم استاد های قدیم...
استاد جان ِ غلامی را نداشتم دق میکردم در این دانشکده :(
عاکف...
۲۰ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۱

دلگیرم از دستش ...
اصلا نمیداند ....
هیچ چیز نمیگویم ....
می ترسم حرف بزنم‌ ....
عادی و آرام سعی میکنم فقط ادامه دهم ...
گاهی فکر میکنم باید منتظر بمانم تا زمانش برسد ...
گاهی می ترسم این حس انقدر بماند تا نسبت به او سِر شوم ...
انقدر دلگیری روی دلگیری جمع شود تا آخر سر دلم زیر همه چیز با او بزند ...
وسایلم را در همین بلوای سکوت جمع کنم و هر چه دارم و ندارم بردارم و بروم ...
می ترسم سر بچرخانم ببینم دیگر ندارمش ... و نداردم .... و ... ببینم دیگر نمیخواهم که داشته باشمش ....
می دانی چقدرررر ترسناک است برای من عزیزی چون تو را نخواستن....؟؟
می دانی چقدر سخت است به تو شوقی نداشتن . . .؟؟؟
می دانی وحشت من این روز ها این شده که تو جزئی از من نباشی ...؟؟؟
فکرت در ذهن من پرسه نزند ...؟؟
تو را همیشه همراهم ندانم...؟؟؟

میدانی آن وقت من چقدر تنها میشوم ...؟؟؟
چقدر خالی و پوچ می شوم...؟؟؟
می دانی رفیق از دست دادن چه غم بزرگی است ؟؟؟...

اصلا....میدانی چقدرررر برایت حرف دارم...؟؟؟می دانی چقدر دلم میخواهد برایم حرف بزنی...؟؟
بس است این حرف های روزمره ...
من با تو "حرف" دارم ...
خدا کند که زمانش برسد...دعوا کنیم و بعدش همه چیز درست شود ... همه چیز ...
و من باز تو را داشته باشم ....

+میدانی که شب ها خوابی جز تو را پیدا نمیکنم تا ببینم...؟؟

عاکف...
۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۷

داشت با برادرش بازی میکرد !
قهقهه های مستانه اش بلند شده بود ...
موهای بلندش پریشان شده بود روی صورتش ....

باز هم نگاه سنگین من باعث‌ شد خجالت بکشد ... فکر کنم از نگاه های ممتد من خیلی آزار میبیند ...
ولی من باید نگاهش کنم ...
انگار خودم را میبینم ...
هاله ای از چهره ی کودکی های خودم را دارد ...
مادر من هم موهایم را بلند کرده بود ...
خودش برایم شانه میکرد ...
خودش برایم می بست ...
پیراهن های رنگی تنم‌ می کرد ...
جوراب های سفید که از بالا تور می خورد!

من هم یک روزی مثل او انقدر میخندیدم و میخندیدم که دلم درد میگرفت ...
همراه با قهقهه موهایم را کنار میزدم و میدویدم ...
میدویدم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم ...می دانستم پدر چشم از من بر نمی دارد...

آن موقع ها،
همیشه به بزرگ شدنم فکر می کردم ...
حالا میبینم چندان هم قشنگ نیست این فرآیند رشد ...
بزرگ شدن بیش تر از آنی که حس استقلال تو را ارضا کند،
حس تنهایی را به تو القا می کند ....

آدم ها
همیشه دلتنگ ِ قبل تر ها می شوند ...
اما کم تر پیدا می شود کسی که حاضر به برگشت باشد ... حاضر به دوباره زندگی کردن در ثانیه به ثانیه ی سال های عمرش که سپری شده ...
یک زندگی‌ِ‌ از سر ....
با تمام سختی ها ...
وقتی که در خلوت خودم فکر میکنم،
میبینم این که حاضر به عقب نیستم به کنار ... حتی دلم می خواهد زمان را به جلو بکشم ...
ببینم ته زندگی ام کجاست ...
.
رفیقم روی صفحه ی موبایلش این جمله را گذاشته :
"انسان ، مسئولیت است!"
خیلی آدم ها،
یادشان رفته انسان اند ....

.

عیدتان مبارک :)

ان شاءالله آخرین جشنی باشد که بدون اماممان میگیریم...

عاکف...
۱۵ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۵
همه چیز در نظر ِ چشم ِ نظر کرده ی حسین،
کور می شود که کلّ غیر حسین، فان است و وجه الله ِ حسین باقی!
چشم ِ حسین بین آنقدر شسته میشود که آیه ها را هم جور دیگر می بیند!
آری....
"لهم اعین لا یبصرون بها الّا الحسین..."
"لهم اذان لایسمعون بها الّا الحسین...."
وجود ِ با حسین، الّا الحسین را نخواهد شناخت! .....
عاکف...
۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۳:۵۱
بچه که بودم آرزو داشتم در ماه زندگی کنم !
کمی که بزرگ تر شدم تمام دنیایم شده بود کهکشان و نجوم!
به ماه به چشم یک پدیده ی علمی نگاه میکردم و سعی میکردم حفره های رویش‌را با چیزی که خوانده بودم تطبیق دهم!

عشق کویر داشتم !
به خاطر آسمان صافش ...
چون میتوانستم پیچ در پیچ های ستاره ها را ببینم !!

پدر قول داده بود برایم تلسکوپ بگیرد !
اما یادم نمی آید چه شد که تب آن از سرم افتاد ...
نمیدانم چه شد که فهمیدم تب و تاب نجوم را می شود خیلی قشنگ تر در کتاب های شعر پیدا کرد ...
من به درد بررسی علمی ماه نمیخوردم!!

دبیرستانی که بودم به ماه خیره میشدم و منتظر میشدم ببینم جنون میگیرم یا نه!!!
بعدها فهمیدم تمام این ها دروغی بیش نیست ....

ماه ،
وقتی جنون می آورد که تو در آن دستی داشته باشی ...
ماه،
تازه وقتی مآه میشود که من بدانم تو هم با من به آن خیره ای ...
ماه
به ما هو ماه؛
یک مخلوق عادی است...
"تو" باید در آن روح بدمی ‌‌‌...
عاکف...
۰۴ آذر ۹۶ ، ۲۱:۲۲