زیر آسمان روستا داشتیم راه می رفتیم ...
مرضیه یک آه ِ از ته دل کشید...
_تو رو خدا دعام کن فاطمه ...کربلا...
حرف دلم را زد ...
چیزی نگفتم ...
نوبت به قرعه کشی کربلا رسید ...
دل توی دلم نبود ...
میدانستم هیچ جوره لایق نیستم ...
این را هم میدانستم که دلم دیگر طاقت ندارد ...
اسم نفر اول را خواندند
"خانم مرضیه اسدی..."
مرضیه را بغلش کردم ... از تمام وجودم خوشحالش شدم ...
قطعا کربلا جای امثال ِ مرضیه هاست ...
اسم بعدی را خواندند...
اسمم توی گوشم پیچید...
از زبان ِ کسی که برگه های قرعه کشی دستش بود ...
داشتم درست میشنیدم .... ؟؟؟؟
وقتی فهمیدم درست شنیدم که مرضیه دستم را زیر چادرش کشید و
"فاطمه کربلا....کربلا..."
از دهانش نمی افتاد ...
حالا آمدم اینجا تا ثبت کنم که برای بار چهارم،
درست همان لحظه ای که التماست کردم،
جوابم را دادی ...
آمدم ثبت کنم که صدایم کردی کنار خودت ...
شاید ،
این،
همان دفعه ای باشد که منتظرش بودم ...
حالا که تنها شده ام و وقت فکر کردن دارم،
کم کم دارم می فهمم که چه شده ...
دارم میفهمم که نگاهم کردی تا برگردم همان جای همیشگی در حرمت . . .
جای جای ِ حرم ،
اشک هایم را یادگاری بگذارم ....
از هر دری که دلم میخواهد وارد شوم . . .
برگردم و ببینمت . . .
برگردم و با تو زندگی کنم ...
زیر آسمان تو نفس بکشم ...
نمیدانی که وقتی صدا میکنی،
صدایت چقدر قشنگ است ...
نمیدانی که وقت ِ درماندگی،
بودنت چه حسی دارد . . . .
نمیدانی ....
.
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد،
زندگی درد ِ قشنگی است که جریان دارد ....
که جریان دارد ...