آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

نگاهم را سر جلسه به سمت پنجره گرفتم...
برف می آمد ...
لحظه ای خوشحال شدم...
اما فقط لحظه ای ...

از جلسه بیرون آمدم...
تن ِ دانشگاه سفید شده بود...
همچنان می بارید ...
یک دانه ی درشتش روی صفحه ی موبایلم نشست....
بهش لبخند زدم...

نگاهی به کفش های لیزم کردم...
با این کفش ها چطور این سربالایی را بروم...؟؟

بچه ها کم‌کم روی پله های جلوی دانشکده جمع میشدند و سحر ناز دوربین را روی پایه اش ثابت می کرد و کادر را روی چهره ی بچه ها می بست ....

دانه های برف و درخت های کاج ِ برفی،
قشنگ ترین عکس دوره ی کارشناسی را برایمان رقم زدند...

وقت رفتن شده بود و من ناراحت رانندگی ِ سخت بین برف ها شده بودم...

و ناراحت ترافیکی که برف همیشه می سازد ...

و ناراحت برف شدیدی که دور تا دور ماشین نشسته بود و من تازه ماشین را کارواش برده بودم !!!!
 
وارد مسیر که شدم ،
خیابان ها خالی ِ خالی بود...!!!!
برف به سمت شیشه ی رو به رو می دوید و من 
تازه فهمیدم به چه فاجعه ای مبتلا شدم....

برف می آمد و من خوشحالش نبودم....
برف می آمد و من ....

فهمیدی که چه میگویم...؟؟؟

من برف را فدای ناراحتی های دلم کردم...
برفی که همیشه نور امید را در دلم روشن می کرد ....
برفی که وقتی می آمد
خوشحالم می کرد و زمان و مکانش مهم نبود....
میبینی چه بر سرم آمده ....؟؟؟؟
میبینی....؟؟؟

+باید بخوابم...خسته ام‌....
می خواهم چشمم را ببندم و سال ها بخوابم....
بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشد ......
بخوابم و خواب نبینم....فقط سیاهی جلوی چشم هایم باشد....بخوابم و بیداری در کار نباشد . . .
عاکف...
۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۴ ۲ نظر
۲۰ سال از این ۴۰ سال عمرت
شد خرج من ...
اگر در این ۲۰ سال من نبودم
چقدر جوانتر می بودی ......

اگر من نبودم و فقط گل های نرگسی بود که پدر هر روز برایت در گلدان روی میز میگذارد ...



+حالا از این به بعد دیگر نمیتوانم بگویم ۳۹ سال و ۱۱ ماه و ۲۹ روز داری . . .
مجبورم به ۴۰ تن دهم ... مجبورم ......
عاکف...
۲۵ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۶

وجدان جهان،ترازوی عدل الهی است ...
حقیقت برای همیشه مکتوم نمیماند ...

"استاد ما ، شهید مطهری"


+میتوانید به هر موضوعی سرایتش دهید!

عاکف...
۲۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۱

خواهان :
عاکف ....

خوانده :
خدا .....

خواسته :
بطلان حیات ....

بهای خواسته :
فعلا مقوم به آرامش .....

هزینه دادرسی :
اعسار از هزینه ی دادرسی ....
در صورت قبول ؛
نماز...دعا ....اشک و آه به شرط قبولی ....


ادله ی اثبات دعوا :
شهود ...
التماس ......
خواهش....
تمنا ....


میتوان خدا همیشه قاضی نباشد...؟؟؟
میتوان خدا را در دادگاه خودش خوانده قرار داد؟؟؟؟
قاضی و خوانده میتوانند یکی‌ باشند؟؟؟
اصلا شاهد و قاضی و خوانده یکی باشند چطور ؟؟؟؟

و این امر فقط در ذات انصاف خداست ....
که برسد به دعوای بنده اش ....
به دادخواست پر از نقص خواهانش ....

آری که من "خواهان" ِ تو ام ....
تو "خوانده" ام باش .....
"خواسته"ام باش...
"سبب"م باش ...
"جهت مشروع"م باش ....

بگذار بخوانمت ....بخواهمت....
چرایی ام باش ....

رد دادخواست در مرامت نیست ....
عدم استماع در ذاتت نیست ....
رد دعوا در نگاهت نیست ......

و حتی هیچ مرور زمانی را شامل نمیشود عدالتت ...

تو شاهدی که خواهانت چه می کشد ...
خواسته اش چیست ...
اعسارش به تو ثابت شده ....

دستی بچرخان و حکمی بده تا باز باور کنم کنارم نشسته ای ....
حکمی بده شبیه به آن حکمی که گوشه ی حرم نجف دادی ....

حکمی بده تا باز باور کنم که فقط خدای خوب ها نیستی ....
تو حکم میدهی به انصاف و آن هم حکمی فرا تر از خواسته ....خیلی فراتر از خواسته .....و احدی را جرئت نقضش ن ی س ت .....

ای نعم الوکیل من ......

عاکف...
۲۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۲

یکی از مستخدمین دانشکده ،
آقای حدودا ۴۰ ساله ای است با قد و قامت معمولی و لاغر ...
همیشه لباس های مخصوص کارکنان دانشگاه را به تن دارد ...
نه تنها من ؛
که کل دانشکده شیفته ی او هستند ...

برگه های بزرگ امتحان که پخش می شود ،
مدتی از امتحان که گذشت او با مُهرش وارد می شود ....
بالای برگه را مهر می زند و یک خسته نباشید می گوید و می رود نفر بعدی ...
مضحک است اما مواقع امتحان همیشه چشم انتظار او هستم ...
بیاید و یک خسته نباشید بگوید و برود ...
آن روز زود بیدار شدم....هر کاری کردم خوابم نبرد دوباره ....
هوا هنوز تاریک بود ...
راه افتادم سمت دانشگاه ...
خیابان ها تاریک و خلوت...انگار نه انگار که این تهران باشد...!
دانشگاه جنگلی ما خالی ِ خالی و فقط آثار کمی از برف های دیروز مانده بود و همان هم یخ زده بود ....
خوف کردم از این همه تاریکی و درخت...
بالاخره ساختمان دانشکده از لابه لای درخت ها سر برآورد ...
وارد شدم ،
حقوق را هیچ وقت اینطور بدون اهالی اش ندیده بودم...
به راستی که حقوق بدون بعضی اهالی اش ،
غیر قابل تحمل و بدون یک سری دیگر لذت بخش ترین مکان دنیاست ...

دکمه ی آسانسور را زدم که همان مرد رئوف دانشکده با من سر رسید ...
وارد آسانسور که شدیم دلم خواست که با او صحبت کنم ... با صدایی گرفته و غمبار و بی حال و لبخندی کمرنگ :
_خوبید شما ؟

جوابم را با صدایی بلند و رسا داد ...
با همان لهجه ی غلیظ شمالی دوست داشتنی اش ... دست گذاشت روی سینه اش و گفت :

+الحمدلله ...
همه چیز امن و امان ...

با خودم تکرار کردم ...
امن و امان ...
کاش آسانسور انقدر زود نرسیده بود
تا ازش می پرسیدم چطور در این روزهای سیاه به امنیت و امان رسیده ....
به حالش غبطه خوردم ... خیلی بیشتر از غبطه ای که به حال آن استاد می خوردم ...
دلم خواست یک روزی از این روزها ،
وقتی هر رفیقی یا هر کدام از شما حالم را می پرسد
از ته دلم ، صادقانه ،
بگویم امن و امان . . .

فعلا نمیتوانم بگویم...
اما قولش را داده ام...که اگر عمری بود و‌ مجالی ،امن و امانم را پیدا کنم...
و اگر عمری نبود هم ،
میگویند خدا به نیت ها و مقاصد کار دارد و نه اعمال ِ به نتیجه رسیده ....

+التماس دعا ...
محتاجاً شدیدا....

عاکف...
۱۸ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۲
حرم ،
عجیب و غریب خلوت بود ...
صف ضریح را نگاه کردم ...
زیاد نبود ...
گفت بریم؟؟
گفتم بریم ....

تا وارد صف شدیم ،
ده نفر پشت سرمان به یکباره آمدند ..
همان توهم ِ نفس تنگی ِ  من سراغم آمد!!
همین که فهمیدم راه پس و پیش ندارم نفسم گرفت !!!
در حالی که صف اصلا فشرده نبود !!فقط ساکن بود و همه ایستاده بودند !!!
با تمام توانم جمعیت را کنار زدم و از صف بیرون برگشتم!

صدای لهجه های عرب در گوشم میپیچید و یحتمل داشتند میگفتند "داری چیکار میکنی؟؟؟"

اما من دست خودم نبود....

تا میبینم عرصه تنگ شده،
تا حس میکنم که راه برگشت ندارم ،
توهم برم میدارد که دارم خفه میشوم!!
و اگر ذره ای در همان حالت بمانم
جدی جدی خفه خواهم شد !!!

فرقی هم بین هوای خفه ی تهران و هوای از همه جا بهشتی تر ِ کنار ِ ضریح حسینم نیست !!

تا بیرون آمدم ،
خادم حرم دید که من چقدر مایوس شدم ...
دلش به رحم آمد ....
پارتیشن جلوی دیدم را کنار زد ....
ضریح بین چشم هایم قاب گرفته شد ....
و این نزدیک ترین حال ما بود . . .


حالا هم عرصه تنگ شده ...
راه زندگی کند شده ....
جلو نمی رود ...
عقب هم که هیچ وقت نمی رود .....

شب هایی که میشد ،راه میفتادم بین خیابان ها ...
هیچ کجا در این زمین ِ خدا به درد حال ِ خراب ِ من نمی خورد ....
هیچ کجا نمی شود نفس کشید ....
هیچ کجا نمی شود آرام گرفت ....

دستم به این همه مانع ِ نفس تنگی نمی رسد تا به کناری هلشان دهم ....
زورم نمی رسد به زندگی ....
کنار‌کشیدم ...
او هر از چندگاهی جلو می آید ...
به قول حقوقی ها ،
تحریک به مبارزه می‌کند ...
تحریک به خونریزی میکند ....

این حریف طلبیدن هایش هم دیگر مرا حریص ِ زمین زدنش نمیکند ...
به من اثبات شده که زورش زیادتر از من است ...
و من دیگر آن بچه ی چغر(؟) نیستم که میداند کتک می خورد اما‌ جلو میرود و مردانه یکی میزند و ده تا میخورد و با صورت خونی باز میگردد !!!

من حالا میدانم که منفعتم در همین است که گوشه ای از زندگی بنشینم و ببینم قصد دارد مرا کجا ببرد ...
تا کجا بکشد ....
با چه کسانی ببرد ؟؟؟

آن روز،
جلوی چشم های استادم شرمنده شدم ....
وقتی تمام امیدش را ناامید کردم . . .
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد ....
انگار که دوباره زلزله آمد زیر پایم . . .
صدایش زلزله ی قوی تری بود ...
که گفت
حال من وقتی بد میشه که میبینم دانشجوهام میگردن و میگردن و مرگبارترین راهو انتخاب میکنن ...
وقتی استادی که به او ایمان دارم این را میگوید ،
یعنی من در بدترین حال از عمرم قرار دارم . . .
.
صدر و ذیل حرف هایم را چطور به هم ربط دادم؟؟؟
من اینجا از همه جا راحت تر فکر میکنم ... :)


+عنوان را راست گفتم ... با تمام این ها ،
راست گفتم ....
عاکف...
۰۸ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۰ ۱ نظر

نسیم خنکی حال دلم را خوب میکند...
پاهایم آهسته آهسته در خاک‌ها فرو می‌روند...
غرق میشوم در رویا!....

ناگهان پرنده‌ای می‌پرد؛
نگاهش میکنم .... به اوج دارد می‌رود!
از جلوی چشمانم محو می‌شود!
اینجا کجاست!؟
کجا ایستاده ام!؟؟

ندایی مرا می‌خواند...
قدم قدم به جلو می‌روم و یک گوشه دنج می‌نشینم...
دنج ترین گوشه دنیاست انگار...
شبیه شش گوشه است انگار.....

صدایی در گوشم می‌پیچد!
صدای ابراهیم ِ من است...
دارد می‌گوید:


همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم؛
و آن "عشـق" است...

میخواهم به پای موسیقی صدایش سجده کنم که صدای خمپاره تمام افکارم را ویران میکند . . .

ناگهان به خود می‌آیم؛
چشم هایم باز میشود و دلم بی تاب...
این‌طرف و آن‌طرف را می‌نگرم...
دنبالش می‌گردم...
نگاهم به دور دست ترین نقطه خیره می‌ماند...

قافله ای از میان آب های اطراف زمین طلائیه میگذرد...
مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمی‌گردد نگاهی می‌کند و می‌گوید...
"قافله ما قافله ی از خود گذشتگان است هر کسی که از خود گذشته نیست با ما نیاید..."

فریاد میزنم که صبر کنید میخواهم بیایم!
قافله دورتر و دورتر میشود، میدوم به سمت آب...
سیم خاردار ها مانع اند...
یاد این سخن ابراهیم همت می افتم؛
در پوست خود نمی گنجم!
گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع اند...
فریاد میزنم!
که ای قافله صبر کنید .....
اما دیگر دیر شده ...قافله رفته است و جا مانده ام...
جا مانده ام . . . .

باید که این بار جا نمانم...
باید که آماده شوم...
باید مشغول عشق باشم ....
ای کاش این بار به پایتان برسم ....

صدای شهید آوینی درون گوشم می‌پیچد و می‌گوید:

 
جایی برای ای کاش‌ها و اگرها باقی نمانده ...
عاشورا هنوز نگذشته است....
و کاروان کربلا هنوز در راه است!
و اگر تو را هوس کرب و بلاست؛
بسم الله...

پ.نوشت:
فکر میکنم 4 سالی میشود طلائیه را ندیدم...متن ، چیزی نبود جز حاصل گوشه ی امامزاده نشستن .... !!!

+طلائیه راهت می دهند به شرطی که برای رفتنش لحظه شماری کنی ... نه دست دست !!

عاکف...
۰۳ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۰ ۱ نظر

خدا چقدر زلیخا را مچاله کرد و دواند دنبال یوسف
تا بالاخره به حضورش ایمان آورد...
من که بودنت را میدانم ...
اما فقط "میدانم"!
همین است که انقدر دنبال خودم می دوانی ام ....

دنبال یوسف بودن،وجاهتی دارد...
دنبال خود چرخیدن را کدام منطقی می پذیرد ..‌ ؟؟؟

اگر هر آن بمیرم،
از شرمندگی و این همه سرگردانی نمیدانم چطور باید در چشم هایت نگاه کنم ....

اصلا نمیدانم با چه رویی آن شب اول میخواهم زبان باز کنم و از "الله" بگویم . . .

میدانم اندازه ی تمام عمرم ،
آن شب تحقیر خواهم شد ...
به این دور ِ باطل ِ من
همه ی ملائکت خواهند خندید....

تو نخند اما ...
اخم هم نکن ...
روی از من برنگردان ....
حتی سکوت هم نکن ....
اگر نگاهم میکنی ،
خشمگین نگاه نکن ...
من به هیچ کدام از این ها از جانب تو عادت ندارم ....

به آدم هایت چرا ...همه چیز از آن ها دیده ام ...
از تو اما ....
در همان قبر مرا بغل بگیر ...

من ِ گناهکار را ...

روی از من ِ بنده ی ِ تنها ،
برنگردان ...



+ا ش ک ...

عاکف...
۰۲ دی ۹۶ ، ۱۹:۱۲