آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

همیشه می گفت هر چه اشک در چشم هایت داری بیرون بریز!انقدر اشک بریز تا ببینی دیگر حوصله ی گریه هم حتی نداری!

من هم اکثر مشکلات صعب العبور را همین طور می گذراندم!!
انقدر گریه میکردم تا از گریه هم خسته می شدم !
اما مدتی است فقط خیره می نشینم و به گوشه ای نگاه می کنم ...
انقدر فکر می کنم که مغزم داغ می کند ....
گاهی هم اگر شرایط را مهیا بدانم ،بالش زیر سرم را همدم اشک هایم می کنم ...
از این که بالش خیس از اشک ،صورتم را داغ می کند حس تخلیه شدن پیدا می کنم و می خوابم ....
ها .... گفتم خواب !
مدتی است راحت خوابم نمی برد ...
خواب های بی خیال ِ دوران مدرسه ام را می خواهم اما دریغ....صبح ها خوابم نمی برد ...شب ها خوابم نمی برد ... از این که انقدر در "نخوابیدن" تنها ام ناراحتم ....

گفتم تنها ....
من هیچ وقت انقدر از رفتن کسی حس غربت نداشتم که با رفتن او .....
من از نبودن هیچ کس انقدر حسرت نخورده بودم ....
من هنوز هم آرزو می کنم کاش رفتنش خوابی باشد ،قاطی ِ دیگر خواب های پریشانم ......
من هنوز از فکر رفتن او اشک هایم سرریز می شود ....
داغ ِ رفتن ِ هیچکس انقدر روح ِ مرا نسوزانده بود .....
حاج قاسم را می گویم . . .
امروز سنگ مزارش را عوض کرده بودند گویا ....
او آرام گرفت و ما همچنان دست و پا می زنیم . . .

گفتم قبر ...
به مردن زیاد فکر می کنم ... ازش می ترسم اما گاهی بدم هم نمی آید ....
بار زندگی سنگین شده ....

گفتم زندگی ...
یاد زندگی ام افتادم ....
که انقدر بهش وابسته ام ،نیمه شب ها هم دلم هوای آغوشش را می کند ...
من همیشه نیمی از مغزم درگیر اوست ...
مادرم را می گویم ....
دلم می خواهد سرم را روی پاهایش بگذارم ...
بخوابم ... طولآنی ......
از آرامشش من هم آرام بگیرم ....

گفتم آرامش ......
مرا از دوری نترسان ح س ی ن ..........
«چه حاجت گنبد طلاست ....غبار کوی تو کیمیاست ....
اگرچه دل مرده ام ولی...برای دل تربتت شفاست ....»

عاکف...
۲۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۸
فکرش را بکن ...
یک بار دیگر ....
فقط "یک" بار دیگر بتوانم گوشه ی بین الحرمین در آغوشت آرام بگیرم .....
من طمع نمی کنم ...
حرف قبه و شش گوشه و حرم را نمی زنم ....
من همان گوشه ترین گوشه ی بین الحرمین را میخواهم که برای من امن ترین جای دنیاست . . .
کنار همان قفسه ی دعا که خواب تمامش را گرفته بود ....
اگر هم شد ،
اگر اگر اگر که شد ؛؛؛
برای ثانیه ای نفس کشیدن گوشه ی حیاط نجف ...

و من دیگر به از این جا به بعدش فکر نمیکنم...میترسم به فکرم اجازه ی رویا پردازی بدهم !
میترسم خواسته هایم زیاد شود !
من دوباره در دعا کردن حسابگر شدم و دو دو تا چهار تا میکنم و فکر میکنم تو هم در اجابتشان همین کار را میکنی!
با خودم میگویم انقدری که من گم شدم در دنیا،حتما تو هم رویت را برمیگردانی ...
با یک بار دیگر باز کردن پاهای من به سرزمین عراق،
یک سیلی در گوشم بزن تا بفهمم تو با عاشقانت معامله نمی کنی !!
عاکف...
۰۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۳

اولین و آخرین باری که از هم ناراحت شدیم،
به دلایلی که شاید یک روزی دلم خواست و نوشتم،
راهمان از هم سوا شد !
بار ها و بار ها در خلوت ،فکری گوشه ی ذهنم را میجوید که چطور توانستیم به همین راحتی دوری را به حل کردن این ناراحتی ارجح بدانیم اما دستم سریع این فکر را به گوشه ای گوشه تر (!!) پرت میکرد...
من فقط جرئت این را داشتم به این فکر کنم که او زندگی به سامانی دارد و از این سبکی که برای خودش انتخاب کرده راضی است الحمدلله ...
تا قبل همین هفته که در اینستا آزادی بیان داشتیم و صفحه ی من سرپا بود،استوری های اورا میدیدم...
اما هیچ وقت متوجه نشدم کنج زندگی که در فضای مجازی به تصویر میکشید،زندگی تلخی نشسته .‌..
او فقط از سرکار رفتنش می نوشت و از اعتقاداتش !
و من هیچ چیز جز یک سلسله روایت های عادی که هر زندگی نرمالی دارد چیزی نمیدیدم!

امروز فهمیدم زندگی اش در آستانه ی ویرانی است ....
امروز بهم گفتند همسرش دوستش ندارد ....
حس کردم از بالای سرم تا نوک پاهایم لرزید ......

اشک هایم بی امان دویدند....
من منتظر بودم او خبر مادر شدنش را در صفحه اش جار بزند...
اما کسی امروز خبر بدبختی و بی کسی او را در گوشم فریاد زد .......
در این احوالاتی که هر چه پل بوده پشت سرمان خراب کردیم،
یقینا "من" برای او "کس" نخواهم شد !...
این که من بخواهم دستی برای او دراز کنم،
یقینا چیزی جز ترحم برداشت نمیشود و چه چیزی مرگبار تر از القای این حس آن هم به کسی که تمام آجرهای زندگی اش فروریخته ....
میخواهم بگویم من هم در این جدایی که بین ما دوتاست سهمی دارم و مجازاتم،
نشستن و از دور دیدن ویرانی اوست ...
اویی که بی حد و اندازه دوستش داشتم ....
اویی که در روز های سخت،تمام کس من میشد در گوشه ی امامزاده ....
اویی که همیشه با خودم فکر میکردم چقدر شبیه من است ....
حالا که ندارمش کنار خودم به کنار .........
این که او مرا ندارد و اصلا شاید نمیخواهد که داشته باشد هم به کنار ..........
این مهم است که من او را دوست داشتم ....و دارم.....و مثل یک انسان ِمنفعلِ بیکارِ بی عار،خبر او را از دیگران گرفتن،
برایم عین جهنم است ....

من در روزهایی که باید حق رفاقت را برایش به جا می آوردم،

"هیچکس"ِ او بودم ....

به همین سادگی...به همین تلخی و زهرماری .....

عاکف...
۲۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶
شب عجیبی بود ...
سرم داد نزد اما با ولومی بلندتر از حالت عادی حرف زد ...
ترسیدم !
توی خودم رفتم ...
بعد ساعتی بغض کردم ...
هر چه حرف می زد نمی توانستم راحت جوابش را بدهم‌...
برای او همه چیز عادی بود و من تلنگر خورده ای گیج بودم که نمی دانستم چرا انقدر ترسیدم‌...
ترسیدم....
ترسیدم از این که روزی بخواهد محبتش را از من دریغ کند ...
ترسیدم از وابستگی خودم ...
ترسیدم از این حجم نیازی که به او دارم ...
ترسیدم از زندگی ای که بی او ،
به آنی فرو میپاشد ...
مگر چقدر میتوان یک نفر را دوست داشت؟؟
قلب آدم تا کجا ظرفیت دوست داشتن دارد؟؟
مگر این دل چقدر بی انتهاست ... ؟؟؟
شب ،
اشک چشم هایم را کنارش رها کردم ...
تا ببیند من توان بی مهری او را ندارم ...
ببیند که من به قدری معتاد او شده ام که صدایی که مهربان نباشد را تاب ندارم ...
اشک چشم هایم،
شاید طلب محبت او بود ....تا دلم را آرام کند ....
و من انقدر عاشق شده ام که حاضرم این وابستگی را در گوشش جار بزنم تا بشنوم حرف هایی را که دلم می خواهد ....
.
.
.
+چقدر جالب است کسی که در خواب حرف میزند!
یک ساعتی شده که خوابش برده...عین این یک ساعت را بلند بلند با من حرف زده :)
عاکف...
۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۶

آبریزان را برداشتم...
نگاهش کردم...
دستم را رویش کشیدم...تو راست میگفتی...عجیب روی چهره اش خاک نشسته ...
سراغ نوشته های قدیمی رفتم .... از گرد و خاک بلند شده به سرفه افتادم ...من هم روزی پناهم حریم حسینم بود آن هم از نزدیک....
آن هم زیر قبه ...
چندشب پیش پشت در اتاق عمل مادرم نشسته بودم ...
مادرم دیر کرده بود...اشک امان فکر کردن نمیداد ...
یادم افتاد قبل تر ها هر زمان که اراده میکردم چشمم را میبستم و خودم را کنار حریمت میدیدم ....

چشم هایم را بستم ... تلاش کردم تا خودم را برسانم ... از در اصلی وارد شدم ... دیر بود برای قدم زدن!تا اتاقی که ضریحت در آن جا گرفته دویدم .... رسیدم به قبه .... توان دویدن دیگر نداشتم ... آرام آرام خودم را به ضریحت چسباندم ... دو دستی پنجره هایش را گرفتم ... سبزی ِ قبرت را نگاه کردم ..... 

چقدر دلتنگت شدم و بی خبر ....

مشغله ها دوره ام کرده اند و حتی مجالی نیست تا به آمدن فکر کنم ...

اما تو هیچ وقت مرا ناامید رها نکردی ... 

هیچ وقت ...

من از تو دورم اما کنار همسرم آرامشی را دارم که در حریمت داشتم ....

من از تو دورم و یک سالی است که میخواهم با "او" کنارت بنشینم ....

من از تو دورم اما لحظه لحظه شاکرت ....

از تو دورم اما تو محبتی را به دلم دادی که درد دوری ات را تسکین می دهد .....

من از تو دورم ... اما اینجا یک "کربلا" دارم .... 

.

.

.

+با پیام تو برگشتم‌!اگر نه الان خواب میبودم یحتمل ... :) 

تند و تند به من سر بزن !رفیق :)

عاکف...
۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۰
انقدر دلم پُر شده که کاملا سرریز شدنش را احساس میکنم ...
دلم تو را میخواهد‌...
سنگینی حضورت را میخواهم ...
سنگینی نگاهت....
نگاه ِ سبزت  .....
اما امشب فقط آه میکشم ....
آه ِ از ته ِ دل ....

و دیگر هیچ نمیگویم . . .

نمیگویم که دلم له له میزند برای نفس کشیدن در حریمت ‌. . .
نمیگویم...
نمیگویم . .‌ .
عاکف...
۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۵

تمام مرداد های سپری شده با او را مرور میکنم ...
مرداد های پر پیچ و خم ‌..
که تهش با یک تولد انگار دوباره همه چیز به هم وصل میشد !
همان رابطه ی تکه پاره را شاید به بهانه ی تولد میتوانستیم با یک نوشته وصله بزنیم !

چقدر با نوشتن انس گرفته بودم ...
گاه و بی گاه مینوشتم ...
این که از آن فضا فاصله گرفتم ،
دلیل بر این نیست که رفیق نخواهم ‌‌....
هنوز هم دوست دارم ۲۰ مرداد که میشود،
۱۱ اسفند که میشود ...
۱۲ آذر که میشود ....
اینجا بنویسم ....
بنویسم که هی !
من هنوز همان سمج ِ خاک های شلمچه ام ...!
و تو همان پایه ی دوش آب سرد من !
که دنیا دنیا دلم برای دیدنت تنگ شده ...!
و روحم محتاج به دعاهایت ...
و دلم خوش به نامه ای که کنار سفره ی عقدم بدرقه ی راه ِ زندگی ام کردی ....
باور کن ...
که من هوای آن روز ها از سرم پاک نمیشود ...!
سخن کوتاه میکنم که من اگر بخواهم بنویسم ،
اینجا جا نخواهد شد!


۱۹ مرداد ماه ۱۳۹۸ ...
ثبت شده در ۲۰ مرداد ....
امضا
عاکف !!

عاکف...
۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۰
به روز هایی که هنوز پایش به زندگی ام باز نشده بود فکر میکنم...
به روزهایی که نفس های گرمش،
دست های یخ زده از هیاهوی مرا در خودش گرم نمی کرد ....
به همان روزهایی که تکیه گاهی نداشتم‌...
همان روزهایی که ولوله ای درونم بود که خودم هیچگاه بلد نبودم آرامش کنم ...


دلم میخواهد راه بروی،
از پشت نگاهت کنم ...

دلم میخواهد نماز بخوانی،
پشت سرت بایستم ..

دلم میخواهد تک تک روزهایم را کنارت نفس بکشم ...

اصلا دوست دارم تمام زندگی ام را به تو اقتدا کنم ...


راستی؛
من ِ بدون ِ تو چگونه بود ...؟؟
"من" ،
این روز ها فقط همراه ِ "تو" تعریف میشود ...
من بی تو،
بی معنی ترین خواهم بود ....
.
.
+راستش را میگویم ....
می دانستم ح س ی ن ،
مهربان ترین ِ عالم است ....
اما هیچ گاه این محبت را انقدر لمس نکرده بودم...
تا این که "تو" را به من هدیه داد ...
همین قدر برایم عزیزی...
همین قدر برایم مقدسی ...
تو یک "نعمتی"...
از جانب دستان پر محبت ح س ی ن م ....

امضا
فآطمه ...
عاکف...
۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۴
تنهایی هایم را فقط کنار تو راحت اشک میریزم ...

صل الله علیک یا اباعبدالله ....

تویی که بی حساب ،مهربانی ....


+ شب جمعه ..‌.
بارگاهت ....
باران ....
آه از دل تنگم برایت ....
عاکف...
۰۹ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۰

گرچه با او حرف نمیزدم اما دلم میخواست هرروز و هر ساعت او را ببینم...
عاشقش نشده بودم اما به عشقی که ابراز می داشت نیاز روحی داشتم...
همه ی زن ها همینطورند !
قبل از آن که عشق را دوست داشته باشند،عاشق را دوست دارند ...
و همیشه برای دختران و زنان پس از پیدا شدن عاشق،عشق به وجود می آید ...

من نیز ،
از این قاعده مستثنی نبودم ....!
.
.

فکر کن حبس ابد باشی و یکبار فقط
به مشامت نمی از بوی خیابان برسد...
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد...

.

.

راستی !

آمده بودم روز زن تبریک بگویم !

تبریک :)

عاکف...
۰۷ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۳