می باره بارون....روی سر مجنون .... تو یک خیابون ِ رویایی .... !
شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ
روی تخت خوابیده و از د ر د
نمی دانم به کدام ریسمان پناه آورم .... !
موبایلم را باز می کنم
می روم سراغ عکس ها .... !
دیروز صبح بود
که خودم
برای خودم دور حرمش را طواف می کردم . . . !
و فقط یک عکس توانستم از بیرون در بگیرم که حرمش
معلوم باشد .... !
عکس را روی سینه ام می گذارم و حالا
موضوع اشک
از درد ِ جسمی
به درد ِ دوری تغییر جهت می دهد .... !
من
چطور به گنبدت اکتفا کنم ح س ی ن ..... ؟!؟!
اشک ها می آیند و می روند و کم کم
صدایشان بلند می شود .... !
سر خودم داد می کشم که
حواست هست ؟!؟!؟!؟
دوباره از تمآم هستی خودت
دور افتادی ..... !
حواست هست یا مثل همیشه سرت رو به هواست ... ؟!؟
حالا
دور از او
می خواهی چه کنی .... ؟!؟
آخ آخ .... !
باران ِ اربعین را که تند و تند روی سرت می ریخت را به یاد داری ...... ؟!؟؟؟
آن باران
تشکر ِ ح س ی ن
بود فکر کنم ..... !
پدر
وارد اتاقم می شود .... !
چقدر دلم برای قد بلندش که چارچوب در اتاقم را پُر می کند تنگ شده بود ..... !
روی صندلی بالای سرم می نشیند و لبخندی آگـــآهانه می زند .... !
موبایلم را از دست ِ بی جانم می گیرد
عکس را نگاه میکند
و دختر ِ مریضش را بغل می گیرد .... !
او
هر روز ِ پیاده روی
به من گوشزد کرده بود این لحظات را .... !
هر روز چند پیام با محتوایی یکسان ..... !
نمی دانم به کدام ریسمان پناه آورم .... !
موبایلم را باز می کنم
می روم سراغ عکس ها .... !
دیروز صبح بود
که خودم
برای خودم دور حرمش را طواف می کردم . . . !
و فقط یک عکس توانستم از بیرون در بگیرم که حرمش
معلوم باشد .... !
عکس را روی سینه ام می گذارم و حالا
موضوع اشک
از درد ِ جسمی
به درد ِ دوری تغییر جهت می دهد .... !
من
چطور به گنبدت اکتفا کنم ح س ی ن ..... ؟!؟!
اشک ها می آیند و می روند و کم کم
صدایشان بلند می شود .... !
سر خودم داد می کشم که
حواست هست ؟!؟!؟!؟
دوباره از تمآم هستی خودت
دور افتادی ..... !
حواست هست یا مثل همیشه سرت رو به هواست ... ؟!؟
حالا
دور از او
می خواهی چه کنی .... ؟!؟
آخ آخ .... !
باران ِ اربعین را که تند و تند روی سرت می ریخت را به یاد داری ...... ؟!؟؟؟
آن باران
تشکر ِ ح س ی ن
بود فکر کنم ..... !
پدر
وارد اتاقم می شود .... !
چقدر دلم برای قد بلندش که چارچوب در اتاقم را پُر می کند تنگ شده بود ..... !
روی صندلی بالای سرم می نشیند و لبخندی آگـــآهانه می زند .... !
موبایلم را از دست ِ بی جانم می گیرد
عکس را نگاه میکند
و دختر ِ مریضش را بغل می گیرد .... !
او
هر روز ِ پیاده روی
به من گوشزد کرده بود این لحظات را .... !
هر روز چند پیام با محتوایی یکسان ..... !
در آن جاده ؛
از لحظاتت کمال استفاده را بکن .... !
چون هر کاری کنی
وقتی برگردی باز هم
حـــــســــرت
می خوری ..... !
چون هر کاری کنی
وقتی برگردی باز هم
حـــــســــرت
می خوری ..... !
+دعاگوی همه بودم .... !
اکثر حرف هایتان را در حرم ِ پدر خواندم .... !
التماس دعاهایتان را مستقیم به گوشش رساندم ..... !
++نظرات سه پست قبلی
تایید نمی شوند و می مانند برای خودم .... !
پست های خاص
نظراتشان
خاص می شود .... !
پس می مانند برای خودم ..... !
+++نوای وبلاگ
نوای ورود من به کربلاست ..... !
این نوا در خیابان های اطراف حرم
پخش بود و . . . !
بماند بقیه اش . . . !
اکثر حرف هایتان را در حرم ِ پدر خواندم .... !
التماس دعاهایتان را مستقیم به گوشش رساندم ..... !
++نظرات سه پست قبلی
تایید نمی شوند و می مانند برای خودم .... !
پست های خاص
نظراتشان
خاص می شود .... !
پس می مانند برای خودم ..... !
+++نوای وبلاگ
نوای ورود من به کربلاست ..... !
این نوا در خیابان های اطراف حرم
پخش بود و . . . !
بماند بقیه اش . . . !
هـــوامو داشته باش آقــــا ....
منو به تــــو سپرده اند . . .
منو به تــــو سپرده اند . . .
۹۴/۰۹/۱۴