قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند ...
در این مدت،
مریم به من یاد داد که برایت سوگواری کنم ...
در کنار نبودنت بنشینم و اشک بریزم ...
دستم را گرفت و کنار ِ قبـــر ِ خاطراتمان نشاند .....
آن اوایل،
مات و مبهوت در شوک ِ رفتنت بودم ...
کمکم توانستم آرام آرام اشک بریزم ...
یک روز به خودم جرئت دادم و تنهایی رفتم پای قبر خاطراتت ...
به دست هایم که خالی از دستت بود نگاه کردم ....
فهمیدم چیزی در سینه ام سنگینی می کند که تا بیرونش نکِشم،
نمیتوانم راحت نفس بکشم ....
به قبر چنگ انداختم ...
هنوز سنگ سرد را رویشان نگذاشته بودم ....
میشد صدای تو را از بین آن همه خاطره شنید ....
میشنیدم خنده هایت را ... گریه هایت را ...
شعرهایی را که برایم میخواندی،
بیت به بیت مرور میشد .... :
"دست کم میگیری ...
من جان دهم ،آهسته تو هم می میری ...
از مرگ تو جز درد مگر می ماند ؟؟
جز واژه ی برگرد مگر می ماند؟؟؟
این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز...
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز ...."
مریم راست میگفت ...
آن چیزی که مرا آرام میکند سوگواری ِ توست ...
من باید روحم را تخلیه کنم ...
باید به او بقبولانم که مرهم غم هایش؛
دیگر ن ی س ت .......
حالا،
قبر خاطراتمان،
شده مامنی برای آرامش من ...
شده پایگاهی برای مرور روزهای خوب زندگی .....
حالا یاد گرفته ام هر چقدر که لازم دارم،
روی این قبر سرم را بگذارم ...
اشک هایم قبر را بشورند ...
سبک شود بار ِ نبودنت روی دوشم ....
نمی دانم این چرخه ی تلخ تا کی قرار است تکرار شود ...
نمی دانم تا کی میخواهم لباس مشکی ِ عزای تو را از تنم بیرون نیاورم ....
اما میگویند خاک ســــرد است ....
تا چند وقت دیگر آتش ِ تند ِ نبودنت میخوابد ...
من ِ آرام می مانم با یک عالم خاطره های تو که با هر بار یادآوری فقط لبخند میزنم ...
حسِ خوبِ بودنت به یادم می آید و تنها کاری که میتوانم بکنم یک "آه از ته دل" است ....!