با خاطره های تو که سرسبزی ِمحضی،هر روز برای من دیوانه بهار است
جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ
کنار قبر شهید نشسته بود و قرآن میخواند ...
آرام کنارش نشستم ...
قرآنش را بست ...
نگاه آرامش را به سمتم روانه کرد ...
خدا میداند که گاه و بیگاه،
چقدر محتاج آرامش چشم هایش می شوم ...
دستم را گرفت ... نگاهش تغییر کرد ...
خوب میداند دست های من وقتی که سرد می شوند ،یعنی یک اتفاقی یک جای دلم افتاده ...
شروع کرد از دریا حرف زدن ...
از آدم ها گفتن ...
از چشم های آدم ها گفتن ....
ساعتی برایم حرف زد ...
غرق در سکوت،
فقط گوش کردم .....
گوش کردم و به تصویر کشیدم حرف هایش را در ذهنم ....
همیشه که نباید حرف زد و خالی شد ...
گاهی باید شنید ....
باید چشم هایت را ببندی و تمام وجودت را جمع ِ صدای رفیق ِعزیز دلت کنی ....
بعد می بینی که تمام حرف هایش،
به ریختن آبی می ماند روی شعله های آتش دلت .....
زندگی را دوست دارم ،وقتی که تو برایم از آن حرف میزنی ....
به راستی که اگر نداشتمت ،
ویرانه ای بیش نبودم ......
آرام کنارش نشستم ...
قرآنش را بست ...
نگاه آرامش را به سمتم روانه کرد ...
خدا میداند که گاه و بیگاه،
چقدر محتاج آرامش چشم هایش می شوم ...
دستم را گرفت ... نگاهش تغییر کرد ...
خوب میداند دست های من وقتی که سرد می شوند ،یعنی یک اتفاقی یک جای دلم افتاده ...
شروع کرد از دریا حرف زدن ...
از آدم ها گفتن ...
از چشم های آدم ها گفتن ....
ساعتی برایم حرف زد ...
غرق در سکوت،
فقط گوش کردم .....
گوش کردم و به تصویر کشیدم حرف هایش را در ذهنم ....
همیشه که نباید حرف زد و خالی شد ...
گاهی باید شنید ....
باید چشم هایت را ببندی و تمام وجودت را جمع ِ صدای رفیق ِعزیز دلت کنی ....
بعد می بینی که تمام حرف هایش،
به ریختن آبی می ماند روی شعله های آتش دلت .....
زندگی را دوست دارم ،وقتی که تو برایم از آن حرف میزنی ....
به راستی که اگر نداشتمت ،
ویرانه ای بیش نبودم ......
۹۷/۰۶/۳۰