از غم و غصه شده ام زیر و رو .... غیر خدآیم به که روی آورم....؟؟
شب ها از خانه یشان صدای دعا تراوش می شود .....
صدای بهشتی بابا
که شبش را با نماز به پایان می رساند ....
و زمزمه ی قرآن مامان .......
بی هیچ ساعتی نیمه شب ها
ملائک بیدارشان می کنند برای ادامه ی دعا .......
پیاده می رود تا به نماز جماعت مسجد برسد ....
با صدای ح س ی ن ی اش
مسجد از
زیارت عاشورا پر می شود ........
به خانه بر می گردد ....
با یک سنگک دآغ در دستان محکمش....
شیر و ماست در دستان دیگرش .....
کیسه کیسه ؛ محبت در دست چپش .....
مشت مشت ؛ عشق در دست راستش ......
لبخند روی لب هایش ....
کیلو کیلو ؛ خدآ
در نگاه مهربانش. .....
در چشم های طوسی رنگش ........
خدآ .......
چه آفریدی تو ..... ؟؟؟
مثلا خواسته ای بنده ات را به رخم بکشی. .... ؟؟
کوچک بنده ای چون من
به رخ کشیدن ندارد که ....
خودم می دانم در ته صف بندگی ایستاده ام .....
+یک زن و شوهر را در اوج دیدن خییییلی لذت دارد ...... !
نقطه ی اوجشان را آنجا دیدم که
مامان بزرگ جان به بابابزرگ جان گفت :
ایشالا خدا حاجت دلتو بده !
هر چند که می دونم حاجت دلت ؛
همون حاجت دل منه ..... !
و بابابزرگ جان نگاهش را از رو به رو به همسرش گرفت و :
دوستت می دارم خانوم من ....... !
کی مثل من همچین زنی داره .... ؟؟؟
.
.
+بیشترین عکس های سلفی ام را با بابابزرگم دارم !!
آن هم در گوشه گوشه ی عراق .........!