آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

بلندش کردم تا مرغابی و قو ها را ببیند ...
دستم را روی قلبش گذشتم ....
از هیجان محکم می کوبید ‌‌‌....
هیجان ِ دیدن ِ چند دانه مرغابی ،
قلب کوچکش را به چه تب و تابی انداخته بود ....

دستم را روی قلب خودم گذاشتم ....
انگار که هیچ خبری نبود ....!!
با این که میدانم چقدر هیجان مثبت و منفی گوشه اش خوابیده،
 اما انگار در خودش خفه شده ...!

این ق ل ب ،
برای من
قلب‌ نمی شود دیگر . . . .
عاکف...
۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۷

بعد از تو ،
زمین چطور روی پای خودش ایستاده ... ؟؟

خورشید چطور روی تابیدن دارد ... ؟؟؟

اصلا نمی دانم بعد از تو،
ما چطور جرئت زندگی کردن داریم ....
بدون تو مگر می شود نفس کشید ... ؟؟؟

من،
بدون تو دارم دور خودم می چرخم ....
ح س ی ن ......


+روز سختی بود امروز ...
همه بودند و انگار که هیچ کس نبود ...
تنهایی و بی پناهی ،
شده تنها رهاورد پاییز برای من .....

عاکف...
۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۲

پرونده های قتل های سریالی را بررسی می کردیم ...

استاد عادی تر از هر چیزی،نحوه ی قتل ها را میگفت و با ماده ها تطبیق می داد و گاها میخندید و شوخی می کرد ...

جلسه های اول،
در بهت بودم ...
باورم نمیشد که تمام این اتفاقات در دنیایی که من نفس میکشم افتاده...

امروز هم به روال همیشه سپری شد ...
خودکار در دستم می چرخید و راحت تر از هر چیزی کلمات جالبی می نوشت ...
"قتل...خفگی...سقط جنین...قتل نوزاد...گلو...کُشنده..."
تند و تند فقط می نوشتم تا از این همه حادثه جا نمانم ....

استاد آهی کشید و گفت
"آدم به همه چیز عادت میکنه ...
به کشتن هم عادت میکنه ...
به دیدنش هم عادت میکنه ..."

و من به شنیدنش عادت کردم ...
کم مانده تا "ببینم "...
می ترسم از سِر شدن ...
می ترسم یک روزی پرونده را باز کنم و به تنها چیزی که فکر میکنم،حل کردن مسئله باشد و دیگر هیچ ....

ترسناک تر از آن عاداتی است که الان دارم ...

عادت به دیدن این همه نامردی ...
عادت به غمی که در قلبم لانه کرده ....
عادت به گریه های شبانه ...

اما می دانی ...
من به جدایی از تو
هیچ وقت عادت نمی کنم .....
هیچ وقت نمی توانم این چنین ظلم به نفس کنم . . .


+بالای جزوه نوشتم ۲ آبان و این تاریخ به چشمم آشنا آمد ...
پارسال،چنین روزی روی تخت اورژانس داشتم از درد ناله می کردم ...
توانایی حرکت میلیمتری هم نبود ...
همین روز بود که
از اربعین
جا ماندم .....

عاکف...
۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۷