هیچ روزی به اندازه ی امروز محتاج دعا نبودم ....
ملتمسانه، التماس دعآ .......
غرق در خودمان بودیم که یک لحظه چهره ای آشنا دیدم .... آشنای دور...خیلی دور....
مطمئنا نمیخواستم مرا ببینید ... سرم را پایین انداختم و رد شدم ... چند قدم آن طرف تر، فراموش کردم که چنین کسی را دیدم ....
امروز بعد از چند وقت دوباره یادم افتاد که من آن روز برای یک لحظه از کنار کسی با کوله باری از خاطراتی که بیشتر به تلخی می زنند رد شدم !!!
با خودم خندیدم اما تلخی خاطراتش یادم نیامد!!
انگار میدانستم آن آدم، آدمی است سمی اما به خاطر نمی آوردم که چرا...!
حس میکنم بعضی خاطرات، برایم سبک شده اند...پوچ شده اند و تو خالی...!گویی هیچ وقت نبودند ....گویی کابوسی بودند که بعضی شب ها می بینم و روزش فراموش میکنم!انگار نه انگار که تلخی آن ها چند روز و چند سال از عمرم را گرفتند ...!!انگار نه انگار که آن آدم هر چقدر هم تلخ،اما یک زمانی بهترین رفیقم بود ....!!
+عذر خواهم که نمیتوانم پیام های محبت آمیز شما را پاسخگو باشم ... دوست دارم این جا فقط گه گاهی گوینده باشم ..گذرا بنویسم و رد شوم...
انقدر دلم گرفته که بغض انداخته بیخ گلویم....
همسرم تسبیح بنفش رنگم را کنارم روی میز گذاشت ...
خاطرم آمد که این تسبیح
حتی در حرم طفلان مسلم هم همراهم بود...
خاطرم است که در تاریکی تکیه داده بودم به ضریح و آن تسبیح دستم بود ....
(آنجا که بودم،
یک ساعتی برق ها رفت.... :) )
.
.
چند شب قبل، پخش زنده ی بین الحرمین بود ...
با هلی شات ،ورودی در حرم را گرفته بودند....
چشمم به جا کفشی ها افتاد ....
به جاکفشی ها که می رسیدم،
دیگر انگار این دنیا نبودم .....
دلم طاقت آن همه خوشی را یکجا نداشت ...
من .... میتوانستم کنارت نفس بکشم ....
هوای تو در ریه های من رفت و آمد داشت و باورم نمی شد.....
غرق این خوشی ها می شدم که با فکر ِ این روزها،ترسی عظیم،جای تمام آن سرخوشی هارا میگرفت .....
آه ....آه که بیخودی نبود آن حجم از ترس ....
آه که من بیخود نمیترسیدم .........
آه که من میدانستم ......
من سیاهی این روزهارا میدانستم ....
میدانی ح س ی ن جانم ....
پناه روزهای تیره و تاریک من ....
کسی که حرمت،خانه ی امن بوده همیشه ......
کسی که اگر حرمت نبوده هم، خیالش را از من نگرفتی و من هر شب،
خودم را بین زائرانت می بینم ....
میدانی که احوالاتم دوباره به هم ریخته ....
میدانی که چه شده....؟؟؟
میدانی که این اشک ها چرا می ریزد...؟؟؟
من را رها نکن ...
بگذار مثل همیشه با خودم بگویم :
"کانی بنفسی واقفه بین یدیک..."
به دلایلی مجبور به زیر و رو کردن آبریزانم شدم ...
پست های محرم از جلوی چشمم رد شد ....
بوی محرم برای لحظه ای به سرم دوید ...
بوی شب های دانشگاه امام صادق و درخت های بلندش ...بوی شلوغی هایش ....
صدای گریه های خودم را شنیدم ...
آه که یک زمانی فقط برای تو اشک می ریختم ح س ی ن .....
نگذار قطره اشکی جز برای تو بریزم .......
امان از دغدغه های واهی ... پوچ ... بی محتوا ...
امـــآن . . .
آنقدر از تو خالی شده ام، که پُر شده ام از "هیچی"...!
نگذار در این دنیا که بویی از تو ندارد غرق شوم ...
.
.
+میدانی ده ها پست ِ منتشر نشده در دل آبریزانم دارم؟؟!
++شاید زین پس بیشتر منتشر کنم ....
برای ح س ی ن
می توان فریاد کشید ...
می توانم انقدر داد بزنم تا از هر چه صداست خالی شوم...
اما برای علی ...
می توانم فقط آهسته آهسته اشک بریزم...
پی در پی اما آرام...
می توانم انقدر اشک بریزم تا ذره ذره تمام شوم اما بی صدا ....
غصه سراسر دلم را میگیرد اما چیزی نمیگذارد داد بزنم ...
آری ....
علی،
غمش هم غریب است و پر از غربت...
غصه هایش بی صداست و مردانه ...
درست مثل حسین ....
در شب عاشورا ...
پشت خیمه ها ........
آری...
حسین،
تمامش را از پدر به ارث گرفته ......
+آه ......
که چقدر دلتنگم ....
چقدر دنیا دارد تنگ تر و تنگ تر میشود .....
و همین....!
از صبح ندیدمش و تا فردا این ندیدن ادامه دارد...
خدا چه قدرتی در خلق محبت در دل بنده هایش دارد که من همین مدت کوتاه را اینطور "دلتنگ" میگذرانم .....
.
.
حس این که تنها به خانه ی پدرت برگردی و مثل دوسال قبل امپراطوری ات را در اتاقت داشته باشی هم حس عجیبی است !!...البته که این دو سال را تمام و کمال در خدمت خانه ی پدر بودم اما با همسر :)
(چرا؟؟
چون من هنوز همانقدر بچه ننه ام که قبل ازدواج بودم!!و پدرم هنوز همانقدر فکر میکند من متعلق به او هستم که با یادآوری خاطراتم وقتی خانه نباشم بغض میکند!!!!!!)
.
.
کسی اینجا برایم نوشته بود:
چون ازدواج کردی وقتی بهت پیام میدم حس میکنم مزاحم وقتت با همسرت میشم.
!!!ازدواج کردم!وارد غار با همسرم که نشدم!!! :|
اتفاقا تنها گذاشتن بعد ازدواج اصلا کار دلچسبی نیست ...
(وقایع پسا ازدواج!)
.
.
خسته شدیم از دور باطل کرونا ..... تمام نشد .... ؟؟؟
.
.
من از دیدن عکس های آنجا آه از وجودم برمیخیزد...جز این حرفی از او ندارم که بخواهم اینجا بنویسم !تمام بشریت در حال تنبیه شدن است و من هم از همین دسته ام!!پشتِ در منتظرانیم.......