خیره به صفحه تلوزیون و تصویر زنده ی زیبای حرمت، یک لحظه، لحظه ای یادم آمد .... از تمآم وجودم، از تک تک سلول های بدنم، دلم خواست آن لحظه ای را که گونه ام را روی ضریحت میگذاشتم و اشک میریختم و با همین سلول هایی که در حسرتت میسوزند، حس میکردم نگاهت را ..... نگاهم میکردی ح س ی ن .... به عزیزترینم قسم میخورم که نگاهم میکردی و حس میکردم نگاه کردنت را ....... و من حالا، فقط آن لحظه را میخواهم ..... فقط آن لحظه را .......