آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

به آن روزهایی فکر میکنم که نمیتوانستم نگاهش کنم.....
یک ماهی هست که متوجه شدم رنگ چشم هایش سبز است ...
به محبتی فکر میکنم که مهربان خدا،
وعده اش را داده بود و باور نمیکردم...
حالا به همان محبت،
تک تک سلول های بدنم ایمان دارند ...
یک نفر،
یک جوری در ذره ذره ی قلبت نفوذ میکند که خودت را هم گاهی فراموش میکنی ...
یک نفر،
جوری تک تک رگ هایت را پر میکند از خودش،
که به خودت می آیی و می بینی بی او طاقت حتی یک بار نفس کشیدن هم نیست ....

حالا میتوانم مقابلش بایستم و در آینه ی چشم هایش بگردم دنبال "من"ی که مدت ها بود دنبالش میگشتم .....

امن و امانم را در چشم هایش یافتم ....
در آرامش عجیبی که روحش با آن عجین است ....
از یاد نبردم که قول داده بودم امن و امانم را پیدا کنم ....
یقین دارم امینم را از دستان همیشه پر محبت حسینم گرفتم ....
بگذارید فقط از نامش برایتان بگویم :

"حسین....حسین....حسین...."

.

.

‌.

حالا هر بار که صدایش میکنم ،

باید یادم بماند او همدمی است که "ح س ی ن" 

عطایم کرد .....

عاکف...
۲۸ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۲

این کاخ آرزوها چیست ...
که از بچگی زحمت ساختنش را میکشی ...
دیوار هایش را محکم میکنی مبادا فرو بریزد ...
هر شب به بلند تر شدنش فکر میکنی ...
روزی نیست که در پی جلال و شکوهش ندوی ....
لحظه ای نیست که آیینه کاری هایش حواست را پرت خودشان نکنند ...
ثانیه ای نیست که از پله هایش پایین و بالا نکنی ...
اتاق هایش را یک به یک باز نکنی و داخلشان سرک نکشی ...
لحظه ای نیست که راه نروی و تمامش را با عشق،قرین نکنی ....

این کاخ آرزوها چیست که انقدر به پایش "عمر" میگذاری،
اما نیمه های راه میبینی که پیش چشمت فروریخت . . .
بعد میفهمی زندگی ،آنقدرها هم که فکر میکردی کار لذت بخشی نیست ...
شاید کاخ آرزوها،
همان نشستن با تو کنج کافه ی همیشگیمان بود و خبر نداشتم . . .
کاخ آرزوها شاید نگاه های تو بود که از دستشان دادم ...



شاید داشتم در کاخ آرزوها زندگی میکردم و خبر نداشتم . . . . . .
حالا من مانده ام و تکه های شکسته ی کاخی که ساخته بودم و رود رود اشک که نمیداند راه به کدام دریا باز کند .......

عاکف...
۲۲ دی ۹۷ ، ۲۲:۵۳