آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

میگفت" شاید از فطرتت دور شدی ..."

فطرت را نمیدانم کجا دنبالش بگردم ...
اما مدت ها بود سراغ روضه هایت نرفته بودم .....

.
.

استاد میگفت کار تو بیدار کردن فطرت است ...
اما من فکر میکنم تو خودت بخشی از فطرت هــــــــــــر انسانی هستی ....


دوست دارم این روزهای آخر ِ96 ِ عزیز را فقط از تو بگویم...دوست دارم حالا عیان و ظاهر به تو مشغول باشم ...

دلم میخواهد بلند بلند به تو بیندیشم .... و به خودم ثابت کنم هر چه بیشتر سرگرم تو باشم،روحم آرامـ تر است .....
به راستی تو چه داری که با تصورت،
اشک به چشم های من میدود ؟؟؟.....


+دوری همیشه هست....از دوری حرف نزنیم...حرف نزنیم!

.

*عنوان نوشت:

هر کس ذره ای اطراف ادبیات چرخیده باشد ،

میداند چشمه ی حیوان چیست !

اما اگر کسی نمیداند،

توصیه ای اکید دارم که سراغ ریشه اش بروید و بخوانید !

چشمه ی حیوان،

از زیبایی های ادبیات ما است...

عاکف...
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۲
امسال اولین سالی بود که عطر هایم را دور ریختم ...
یکی یکی بو کردمشان ... خاطره ی خوب و بد هر کدام جلوی چشمم تداعی شد ...

عطر ها بهترین محافظان ِ گذشته اند ...
هیچ کس مثل عطر خاطره را در ذهن آدم به تصویر نمیکشد ....
کافی است عطری را نفس بکشی ...
تا روزهایی را که با آن زندگی کردی جلوی چشمت بیاورد !!

پس وقت دور ریختن تصویر های گذشته بود ....
وقت ورق زدن صفحات قبلی ....


+از هر کس که عطر تو را دارد،بیزارم...
و این بدیهی ترین دلیل را دارد !!


++من تنها به یک عطر معتادم...
و آن،
عطر چادر تو است ...
عطر دست های مهربان تو ...
عطر وجود تو ...
قسم میخورم که
بوی زندگی میدهی ....
عاکف...
۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۴

به حکم دلتنگی عمیق و زخم های دل ِ پی در پی ،
درست روز شهادتش،
نامه ای دادم دست رفیقی امین ...


تا بنشیند همانجایی که من آخرین بار به سجده رفته بودم ....
و بخواند در گوش ِ آب های طلائیه ....


مخاطب نامه ام را پیدا نمیکردم ...
اولش خواستم با آب ها سخن بگویم و آن کسی که میخواهم بشنود هم بشنود!
اما ترسیدم!
ترسیدم بهانه داده باشم دستش !!
پس مخاطبم را کردم همانی که باید ...!


نوشتم ... نوشتم آنقدر که تمام نمی شد ....
نوشتم و گذاشتم اشک هایم کاغذ را خیس کنند ....
نوشتم و دستم میلرزید ....
نوشتم به آرزوی این که هــــمت رحمی کند بر دلم ......
رحمی کند بر ابن صبر ِ لبریز شده ...
نوشتم با حسرت این که روی حرف هایم،
جای اشک؛

باران طلائیه بود که باید میبارید ....
نوشتم و احساس کردم این ؛
آخــــــــــــــرین راه است ...
حس کردم به آخرین ریسمان چنگ انداختم !
همیشه آخرین امیدها،
محکم ترین اند ...

به رفیقم تاکید کرده بودم بــلند بخواند ...
بلند بخواند تا همت گوش کند ....


از آنجا زنگ زد ...
میگفت روی حرف هایم باران آمده .‌‌‌‌..

میگفت همت؛
شنیده . . . . .

گریه میکرد...
قطع و وصل میشد صدایش اما از فاطمه گفتن های گریه آلودش میفهمیدم که زیر باران نشسته ...!
خواستم بهش بگویم که اگر تحمل دوری را نداری از زیر باران فرار کن !
خواستم بگویم اگر از دلتنگی میترسی،
به زیر سقفی پناه ببر که هر قطره ی باران ِ آن جا بعدا برای دلت دردسری است ....
اما نگفتم تا که حس ِ زندگی ِ باران ِ آنجا را با یادآوری جدایی ،
زهرش نکنم !!!


نگفتم تا او هم مثل من در لیست ِ بهترین خاطراتش،
یک "باران طلائیه" داشته باشد ...!

اما میدانی برادرم ....
حال من ؛
حال غریبی است ....
انگار که سر سه راهی شهادتت ،
رو به رویت ایستاده باشم....حرف هایم را شنیده باشی ...
دردهای ریز و درشت دلم را گوش کرده باشی ...
با یک لبخند بارانی ات ،
تمامش را شسته باشی .... بُرده باشی ...

عاکف...
۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۶ ۵ نظر
تهران‌ زیر پایمان بود ..
آسمان ابری ابری بود ...
گه گاهی نم باران می زد ...

احساس آرامش کاملی داشتم تا قبل این که بگوید
"توی هر کدوم این خونه ها عشق هست...
همه دارن با عشق زندگی میکنن!زندگی بدون عشق که جلو نمیره ...."

به این اندیشیدم که گاهی هم زندگی،
با عشق است که جلو نمی رود ...
تا عشق را کنار نگذاری
چرخ زندگی نمی‌چرخد !
شاید البته و من فعلا فقط در مرحله ی نظریه پردازی هستم !

:)

پ.ن:

شهید بهشتی که درس بخوانی ،
اصولا پایگاهت باید کهف باشد ....
نمیدانم چه قفلی به پای من خورده که هر بار‌ سختم می آید برای آمدن !
ازت مچکرم که پیشنهادش را دادی ...
ممنونتم که به هر شیوه ای مرا هم با خودت بردی ...
عاکف...
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۱

رو به رویم نشسته بود ...
خاطر ندارم صحبت از چه چیز بود !

تنها چیزی که از آن لحظه ی خواستنی به یادم مانده ،
چشم های ویران کننده اش بود ....
چشم هایی که صاحبش یک درصد هم احتمال نمیدهد که تمام دنیای من است ....

حرف هایش برایم مهم است ... مهم است تا زمانی که فرصت نگاه به چشم هایش نباشد !
پای آن ها که وسط می آید ،
حتی صدای دلنشینش را هم کنار می زنم تا تمام حواسم مال چشم هایش باشد ....

درد بدی است ... زهر شدن ثانیه های کنار او ، با یاد آوری این که اول آخر جدایی سهم ما است ....
به یادم نیست چه کسی بود که میگفت "وصال مهم نیست و آنچه ارزش دارد،خود دوست داشتن است"...

ارزش حس دوست داشتن را چشیده ام ...


میدانم وجـــــــود کسی در زندگی،
چطور میتواند همه چیزت را زیر و رو کند ‌‌.‌..


تو بگو ظاهرت را !باطنت را!فکرت را !عقیده ات را!سلیقه ات را !
و حتی اگر روزی او را از تو جدا کنند ،
رد پایش را در تمام زندگی ات می بینی ....
نه فقط در زندگی،
که رد پایش روی افکارت از همه جا پررنگ تر است ...
کسی که دوستش داری،
روی ذهنت، محکم، قدم‌ برمیدارد ....
عجین می شود با خیالات و توهماتت حتی!
ذهن عاشق که دیگر مال خودش نیست...
افسارش را عشق‌ است که می کشد ....
عشق ؛
ریشه میدواند در تمــــآم هستی ات .... و تا به خودت می آیی ،میبینی هیچ برایت نمانده ...!


من روزها به دوست داشتنت فکر میکنم ..ساعت ها ... دقیقه ها ....
به این که حالا دیگر هیچ چیز از خودم ندارم .... هر طرفی را نگاه میکنم،
تویــــــــی ....
اشک گوشه ی چشم هایم چکه میکنند وقتی نمیدانم چه بر سر این آینده ی گنگ من خواهد آمد ‌‌‌‌... و خنده جا خوش میکند در بهترین جای دلم ...
از فکر این که من انقدری خوشبخت بوده ام که چشیده ام دوست داشتن عزیزی چون تو را ‌....

من پس ِ وجود ساده ی تو ،هر چه که باید را دیده ام ....
من آگاهم به این دوست داشتن ناخودآگاه خودم ....
من آگاه ترینم به این که چه وجودی را تا مرز پرستیدن دوست دارم ....
و میدانم هر دوست داشتنی در این دنیا هزینه ای دارد .... این هزینه گاهی به گرانی ِ زندگی تمام خواهد شد ... و من باز هم آگاهم که ارزش تو چیزی است فـــــــــــــــراتر از یک زندگی ...

خواستن لحظه به لحظه ی تو،از ذاتیات من شده ....و من باز هم آگاهانه از این خواستن دست برنمیدارم ....!


من به یاد تو شعر خواهم خواند ....
عاشقانه ها خواهم نوشت ....
و داستان ها خواهم ساخت !
من به یاد تو لب دریا خواهم ایستاد ...
سفرها خواهم رفت ...
زیر باران های بی امان قدم خواهم زد ...
و زیر سفیدی های برف ،نفس خواهم کشید دوست داشتنت را ....


من با یاد تو زنــــــــــــــدگی خواهم کرد ...
و گوشه گوشه ی دنیا را از عــــــــــطرِ عــــــــــشقِ تـــــــــــــــو پرخواهم کرد ...

عاکف...
۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
عاکف...
۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۴

نوشته های موبایلم را پاکسازی میکردم ..
بیشتر از هر جایی ذهنم را آنجا تخلیه میکنم !
هیچ وقت هم برنمیگردم مرورشان کنم !
میخواهم چه کنم احساس های در رفت و آمد را ... !!

خوردم به یک نوشته ی غریب !

خوابم را نوشته بودم ....
تا قبل از این که فراموشش کنم سریع به ثبت رسانده بودمش !

قطعا خواب بد را برای خودم ثبت نمیکنم ....
حرم را خواب دیده بودم ....
توی خواب ، لمس کرده بودم هر چه را که باید !


چند تا نوشته ی بعدی ،
خوردم به یک خواب خوب دیگر ....

به ازای هر صد خواب بد ،
یک خواب خوب میبینم که شاید تمام کابوس های قبلی را محو کند از بس آرام است ....

چند وقت پیش کسی پیام داد ... میگفت خوابم را دیده ...
می گفت خوابش خیلی آشفته بوده ....

بهش گفتم خواب ها همیشه آشفته اند !

اشتباه گفتم ...
بی انصافی کردم !
خواب ها همیشه آشفته نیستند ....

من بعد از این همه خواب دیدن چه صادقه و چه کاذبه ،
فهمیده ام که حال و هوای خواب را ،
روح من است که رقم می زند ....

روح بیچاره در خواب ،
می دود پی ِ همان حالی که وقتی بیدارم بهش تحمیل میکنم!

من نادم و پشیمانم از این همه تحمیل حال بد به روحم !!!
اما ؛
می شود که گاهی هم حال روحت را
حسین است که دست میگیرد ....
شاید میخواهد این گنگ ِ درمانده ،
یک نفسی این وسط ها بکشد ....

+آخرین باری که خوابم دست تو بوده را به یاد نمی آورم ...

عاکف...
۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۲۶

دور ساحل رکاب‌ می زدم ...
کسی نبود ...
هوا داشت تاریک می شد ..
از شب های دریا خوف دارم ...


از دوچرخه پیاده شدم ..
تاب های رو به روی دریا را سوار شدم !
مثل همان روزهای خوب زندگی ...
خیره شدم به مرز دریا و آسمان ...

آقایی دوان دوان آمد ...
هوا تاریک شده بود ...
عکس ماه،هم آغوش شده بود با دریا ...

لباس هایش را درآورد و زد به آب ...
با خودم گفتم چه جرئتی دارد !من شب ها از کنار آب ایستادن میترسم حتی!

فکر میکردم تا دومتر می رود و برمیگردد !!
اما هر لحظه تعجبم بیشتر می شد ...
انقدر رفتنش را نگاه کردم تا ناپدید شد از جلوی چشم هایم !!
ترسیده بودم .... قطع به یقین میخواسته خود کشی کند!!
اما چرا شب ... ؟؟؟
استرس و اضطراب رهایم نمیکرد !!


یاد خاطره افتادم ... وقتی محمد علیجانی جلوی پاهایش،کنار حوض دانشکده فرود آمده بود...!!


تا دو ساعت همانجا نشستم !
برگشت !!!!رفته بود شنا !!!!!!
شب ....در این سرما و طوفان.... منطقه ی حفاظت نشده ی دریا...آن هم ساحلی که پرنده پر نمی زد !!!
اسمش شنا بود یا خود کشی را نمیدانم...!!

به خودم فکر کردم ... به ذهنم که شده دریایی از ترس های رنگارنگ ...
به تاریکی اتاق ذهنم ....
به ترس از دست دادن عزیزانم ... به ترس از زلزله ... به ترس از ادامه ی این زندگی ِ نامفید ... ترس از درس و وکالت و قضاوت ... ترس از دست دادن ایمانم وسط این رشته ....

یادم است آن اوایل رانندگی حتی از سرعت رفتن هم واهمه داشتم ...
پدر یک بار سوارم کرد و برد یک جای خلوت ... بهم گفت از سرعت که می ترسی هیچ!از ترمز گرفتنم میترسی؟؟؟؟؟
به حرفش که فکر کردم دیدم راست میگفت !
از ترمز یک دفعه ای واهمه داشتم!!!

چندین بار ... تا سرعت بالا می رفت و ناگهانی ترمز میکرد !بعدش هم مجبورم کرد خودم این کار را تکرار کنم!آن لحظه از ترس سرعت بالا و ترمز محکم،تمام عضلات بدنم سفت شده بود ...!اما اگر این کار را با من نکرده بود ، هفته ی پیش با یک تصادف سنگین ،قطعه قطعه شده بودم !!!

کسی میگفت "بترسی باختی!"

راست میگفت ...
این دنیا ،
هر چقدر پا پس بکشی مقابلش،بیشتر جلو می آید .... هر چقدر بترسی و عقب بکشی،
بیشتر‌حمله میکند !!
ترس ،
نقطه ی تاریک زندگی است ...
نباید افسار ذهن را دستش داد ....

عاکف...
۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۲

سر سلام نمازم،
متوجه شدم قلبم بیش از حد تند می زند ...

چندین مرتبه حواسم جمع شد ..
رکعت های آخر نماز
پر از استرس‌ میشدم...!

علتش را کند و کاو کردم...
فهمیدم وقت نماز
حواسم تماما جمع استرس هایی است که بر دوشم است ...
بعد هر نمازی هم با بغض به سجده پناه می بردم !

یاد آن شبی افتادم که زلزله آمد ...
بابا به تشویشم لبخند زد :
به کجا میخوای فرار کنی بابا؟هر جا بری زیر دست خدایی ...

حالا فهمیدم اگر زلزله نباشد هم‌
خیلی اتفاقات هست که نمیتوانم ازشان بگریزم ...
از خیلی اتفاقات مثل زلزله نمیتوان در رفت ....
هر طرفی را نگاه کنی جز به خدا
به کس دیگری نمیتوانی التماس کنی ....
از دست کس دیگری کاری بر نمی آید ....
گاهی انگار با تو بازی‌ میکند ...
تمام راه ها را سد میکند ...
تا اجباری هم که شده به طرف او بدوی ....

یاد آن شعری افتادم که دوران مدرسه حفظش کرده بودم ... :

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
و اندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
 
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم.....

گفت: ای دیوانه لیلایت منم...
 در رگ پنهان و پیدایت منم....

سال ها با جور لیلا ساختی
 من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت!
غیر لیلا بر نیامد از لبت!

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی...
 
حال این لیلا که خوارت کرده بود
 درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم...


چه لذتی داشت این شعر را دوباره نوشتن ... دوباره زمزمه کردن...
میگفت باید شعر زیاد بخوانم ...
این یکی را راست میگفت ...
دیوان زیبای قیصرم را باید دوباره بگذارم بالای سرم ...
از همان روی جلدش شروع کنم
"و قاف،حرف آخر عشق است ...
آنجا ‌که نام کوچک من آغاز میشود ..."

دارم فکر میکنم این مدت به اندازه ی کافی خلوتم را با اشک پر کرده ام ...
به اندازه ی کافی و هر آنقدر که یک انسان گاهی احتیاج پیدا میکند تنهایی هایم را بغض کرده ام ...
احساس میکنم حالا که دوباره مرا خوانده ای،
راهی تا امن و امانم نمانده ....
امن و امان ،
یعنی تو...
حتی از این فاصله ...
امن و امان یعنی معجزه ی عـــــــــــــلی را دیدن ...
چه گوشه ی نجف باشی..چه گوشه ی خانه ...
امن و امان یعنی حضرت پدر ،
فاطمیه به داد دلت برسد ...

عاکف...
۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۹