آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

اولین و آخرین باری که از هم ناراحت شدیم،
به دلایلی که شاید یک روزی دلم خواست و نوشتم،
راهمان از هم سوا شد !
بار ها و بار ها در خلوت ،فکری گوشه ی ذهنم را میجوید که چطور توانستیم به همین راحتی دوری را به حل کردن این ناراحتی ارجح بدانیم اما دستم سریع این فکر را به گوشه ای گوشه تر (!!) پرت میکرد...
من فقط جرئت این را داشتم به این فکر کنم که او زندگی به سامانی دارد و از این سبکی که برای خودش انتخاب کرده راضی است الحمدلله ...
تا قبل همین هفته که در اینستا آزادی بیان داشتیم و صفحه ی من سرپا بود،استوری های اورا میدیدم...
اما هیچ وقت متوجه نشدم کنج زندگی که در فضای مجازی به تصویر میکشید،زندگی تلخی نشسته .‌..
او فقط از سرکار رفتنش می نوشت و از اعتقاداتش !
و من هیچ چیز جز یک سلسله روایت های عادی که هر زندگی نرمالی دارد چیزی نمیدیدم!

امروز فهمیدم زندگی اش در آستانه ی ویرانی است ....
امروز بهم گفتند همسرش دوستش ندارد ....
حس کردم از بالای سرم تا نوک پاهایم لرزید ......

اشک هایم بی امان دویدند....
من منتظر بودم او خبر مادر شدنش را در صفحه اش جار بزند...
اما کسی امروز خبر بدبختی و بی کسی او را در گوشم فریاد زد .......
در این احوالاتی که هر چه پل بوده پشت سرمان خراب کردیم،
یقینا "من" برای او "کس" نخواهم شد !...
این که من بخواهم دستی برای او دراز کنم،
یقینا چیزی جز ترحم برداشت نمیشود و چه چیزی مرگبار تر از القای این حس آن هم به کسی که تمام آجرهای زندگی اش فروریخته ....
میخواهم بگویم من هم در این جدایی که بین ما دوتاست سهمی دارم و مجازاتم،
نشستن و از دور دیدن ویرانی اوست ...
اویی که بی حد و اندازه دوستش داشتم ....
اویی که در روز های سخت،تمام کس من میشد در گوشه ی امامزاده ....
اویی که همیشه با خودم فکر میکردم چقدر شبیه من است ....
حالا که ندارمش کنار خودم به کنار .........
این که او مرا ندارد و اصلا شاید نمیخواهد که داشته باشد هم به کنار ..........
این مهم است که من او را دوست داشتم ....و دارم.....و مثل یک انسان ِمنفعلِ بیکارِ بی عار،خبر او را از دیگران گرفتن،
برایم عین جهنم است ....

من در روزهایی که باید حق رفاقت را برایش به جا می آوردم،

"هیچکس"ِ او بودم ....

به همین سادگی...به همین تلخی و زهرماری .....

عاکف...
۲۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶
شب عجیبی بود ...
سرم داد نزد اما با ولومی بلندتر از حالت عادی حرف زد ...
ترسیدم !
توی خودم رفتم ...
بعد ساعتی بغض کردم ...
هر چه حرف می زد نمی توانستم راحت جوابش را بدهم‌...
برای او همه چیز عادی بود و من تلنگر خورده ای گیج بودم که نمی دانستم چرا انقدر ترسیدم‌...
ترسیدم....
ترسیدم از این که روزی بخواهد محبتش را از من دریغ کند ...
ترسیدم از وابستگی خودم ...
ترسیدم از این حجم نیازی که به او دارم ...
ترسیدم از زندگی ای که بی او ،
به آنی فرو میپاشد ...
مگر چقدر میتوان یک نفر را دوست داشت؟؟
قلب آدم تا کجا ظرفیت دوست داشتن دارد؟؟
مگر این دل چقدر بی انتهاست ... ؟؟؟
شب ،
اشک چشم هایم را کنارش رها کردم ...
تا ببیند من توان بی مهری او را ندارم ...
ببیند که من به قدری معتاد او شده ام که صدایی که مهربان نباشد را تاب ندارم ...
اشک چشم هایم،
شاید طلب محبت او بود ....تا دلم را آرام کند ....
و من انقدر عاشق شده ام که حاضرم این وابستگی را در گوشش جار بزنم تا بشنوم حرف هایی را که دلم می خواهد ....
.
.
.
+چقدر جالب است کسی که در خواب حرف میزند!
یک ساعتی شده که خوابش برده...عین این یک ساعت را بلند بلند با من حرف زده :)
عاکف...
۱۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۶