درست نمی دانم "عمو" یعنی چه!!
حتی اگر گاهی بخواهم حس کنم که رقیه ی سه ساله،
چقدر به عمویش وابسته بوده،
جای عمو و دایی را در ذهنم عوض می کنم!!!!
.
وقت هایی که دلم ، گــیر می شود،
می روم سراغ عمو محمود...!
قهرمان کودکی های مادرم....
دوست ندارم این را بگویم....
ولی عموی من نیست....
عموی مادر است....!
از وقتی یادم می آید قاب عکسش روی دیوار خانه ی بابابزرگ بود....
عمو محمود،
یک "سه ماهه" داشته که یک ترکش مستقیم می خورد به...........
به پشت سرش. . . .!
چیزی که برایم مهم است،
این است که می دانم عمو محمود،
برادر بابابزرگ است....
و عکس های جوانیشان از هم،
غیرقابل تشخیص. . . !
چشم های هر دو
عین هم....
از همان بچگی فکر می کردم بابابزرگ،
عمو را فراموش کرده.....
هیچ وقت خیلی ازش حرفی نمی زد....
یک شب
طبق عادت همیشگی ؛
ماندم خانه ی بابابزرگ....
بابابزرگ همیشه از ساعت سه نیمه شب به بعد بیدار است....
حدود سه و نیم بود که بیدار شدم!
دیگر خوابم نبرد....می خواستم برم تا پیش بابا دعا بخوانم که
دیدم انگار اگر جلو بروم مزاحم خلوتش با برادر ش ه ی د ش می شوم....
عکس عمو را گرفته بود جلوی صورتش....حرف می زد....اشک می ریخت....
عکس را می بوسید....و ذکر زیر لبش "محمود جان داداش...." ....
از همانجا من هم از بابا یادگرفتم که عمو ،خوب همدمی ست....
مزارش را به معنای واقعی کلمه
"بهشت"
می دانم....
عمو محمود،خوب جایی آرآمـ گرفته. . .
درست زیر پای چمران و همت و تهرانی مقدم....
و در همسایگی شهید رستگار. . .
در جوار شهدای 72 تن. . .
.
حالا عمو شده مامن من....
حال دلم که خراب می شود،
به راحتی خودم را به او می رسانم....
سر می گذارم روی شانه هایش....
و همه چیز با یک "سلام عمو...." شروع می شود....!
شاید اگر عمو زنده بود،من انقدر با او راحت نبودم!
ولی حالا یک وقت هایی فقط اوست که می فهمد من چه می گویم....
امروز هم از "همان روزها" است که می خواهم راه بیفتم و یک پنج شنبه ی دیگر را کنارش سر کنم....
برسم به عمو و بعد از مدت ها برایش خبر ببرم که
عمو جانم....من
آرامم....
بدون هر دغدغه ی پوچ و واهی،
دارم می گردم دنبال نفس های ح س ی ن ی. . .
+تا ک ر ب ل ا حدود سه الی چهار هفته راه مانده....
قبل از این که آنجا دعاگویتان باشم،
امروز در کنار چمران و همت و عمو محمود....
پلارک و بهشتی....
جهان آرا و باقری...
و هزاران شهید گمنام....
به یادتان خواهم بود.....
