آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

یا حــــنّان ...!
ای پُر مِهر ...!

روز آخری که ساکن کـــربلاء بودم ،
دائما دنبال چیزی بودم !
لای نخل های بین الحرمین ِ ع ش ق
چیزی را جست و جو می کردم که نمی دانستم چیست !!
فقط می دانستم یک چیزی هست که باید با خودم ببرم
و اگر آن جا بماند برگشت به ایران خیلی برایم سخت می شود !!
من ؛
آخرش هم آن را نیافتم !
اما به محض رد شدن از بالای آسمان عراق ؛
فهمیدم که آن شی ء ِ جـــامانده ؛
"خــــــــــودم"
بوده !!
خودی که حالا دیگر دست من نیست و خودش را در
حـــریم ِ حضرت ِ جآن
گم کرد تا من نتوانم پیدایش کنم و برش گردانم !!!
باور نکردنی ست اما روحم حالا سرگردان شده و تا ازش غافل می شوم
در بین الحرمین پیدایش می کنم !!!
شب ها ،
با عراقی هایی که می آیند و آن جا می خوابند
پناه می گیرد !!
من ؛
تکه تکه های قلبم را لای بین الحرمین پخش کردم !
درست زیر همان قفسه های کتاب دعا که ازش گنبد به خوبی معلوم است و من همانجا یک زیارت عاشوراء به نیابت از شریف جان خواندم !

غم دوری کربلا؛
به جنون می کشد آدمی را .... !
اما من راضی ام !
راضی ام به رضای آقایی که حریمش ؛
هر شب من را مامن است !
من ؛
ح س ی ن
را عآشقم . . . !

و عاشق کاری جز فکر ِ به معشوقش ندارد  !! !




پ.ن :
ما بالاخره دانشجو شدیم !!!
توی باغ دانشگاه ما
فقط بوی گُل می آید !!!
داتنشگاهم را دوست دارم!خیلی زیاد ... !

عاکف...
۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۰ ۱۱ نظر
من روزی
"باب الجواد" را دور می دیدم !!!!
چه برسد به حرم الجواد !!!

وقتی از
باب المراد
وارد می شوی . . .
از پدر و پدربزرگ اذن دخول می گیری .... !

و دائم هی به خودت تشر می زنی که زیارت
"دو باب الحوائج"
همزمان چیز کمی نیست .... !

کاظمین ،
پر بود از پنجره فولاد .... !
هر طرف حرم یک پنجره بود !
و انقدر خلوت که دم صبح فقط 5 نفر کنار ضریح بودیم ..... !!!
و شاید پرندگان ،
زائرانی دائم بودند در حرم .... !
که به راحتی می آمدند و زیر قبه می چرخیدند .... !
حضور
امام رئوف در کنار پدر و پسرش ،
به راحتی حس می شود .... !

کاظمین از هر جایی در عراق غربتش بیشتر است!!!

خیابان منتهی به حرم را که نگاه می کردم ؛

قلبم تــــــیر می کشید .....

این که چرا ..... !

بمآند . . .

نگفتنش خیلی بهتر است .... !

امآن از "بعضی" شیعه ها .... !

عاکف...
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۵ ۲۱ نظر
یا من عَصَمَنی و کَفانی....!
ای آن که نگهم داشت و کفایتم کرد ....!
پله ها را آرام آرام بالا رفتم!
رسیدم به آن بآلآی بآلآ .... !
حالا چه خوب قتله گاه معلوم می شود !
تمام صحنه ها می آیند و می روند ....!
گویی مــ ـــردی را می بینم که
فریاد
"هل من ناصرا ینصرنی" را سر می دهد !
گویی کسی آنجا دست و پا می زند !
یا حتی خواهری خودش را انداخته روی بدن ِ یک
بـــــ ـرادرِ بی س ر . . . !
یک لحظه گودال آرام می شود ....
همه به احترام کنآر می روند ....
عطر یآس ،
پر میکند گودال را ....!
مادر
آمده
پــ ــسـ ـرش را
ببرد ....!
فقط ....!
این چه صدایی ست ؟!؟
خدا کند نفرین ِ فــ ــاطمه دامنشان را نگیرد ....!
بــنــــ ــیّ ....
قتلوک ....
ذبحوک ....
و من الماء منعوک ...


هنوز هم مــــآه ِ تل ِ زینبیه ؛
دآغدآر حوادث شومی ست که دیده ....!
++حرف از تل زینبیه که می آید؛
همه جآ قرمز می شود ...!
حتی کلمآتِ این پست ....!
عاکف...
۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۰ ۳۴ نظر

یا نور المُستَوحِشینَ فی الظُلمِ....!

ای روشنایی وحشت زدگان در تاریکی!

بی انصافی ست اگر از حضرت ِ پدر ننویسم !

پدر ؛

در این سفر ؛

مرهم ِ زخم ِ جدایی ِ من از ح س ی ن بود ... !

ساعت های آخر در ک ر ب ل ا ء ،

نشستم گوشه ی بین الحرمین .....!

نرده هایی را که پشتشان نخل ها نشسته اند را گرفته بودم ....!

و فقط حضرت حق و ح س ی ن ؛

دیدند من چطور نفسم رفت . . . !

فقط خودش دید که من ؛

"بیچاره"

شدم هنگام جدایی ...... !

وقتی سوار اتوبوس شدیم ،

راننده از خیابانی حرکت کرد که مناره ها معلوم بود !!!!

من کلی پای آن مناره ها زار زدم !!!


با یک عالم حال بد ؛

وارد حرم پدر شدم !

انقدر حال دلم بد بود که فقط می گشتم دنبال ایوان طلای پدر !

ایوان را که دیدم نشستم زیرش !

دفتر ِ سفرم را باز کردم !

هیچی به ذهنم نرسید!

فقط دو جمله !!!

"پدر !

            دلم برای ح س ی ن ؛یک ذره شده !همین !"

همین دو جمله برای من شد دوساعت روضه !

خسته شدم !

بلند شدم !

بی مقدمه....

بی زیارت نامه.....

بی اذن دخول .....

یک هو !

وارد حریمش شدم . . . !

درست از زیر پایش .....!

پشتِ درِ حرم ؛

آن کنجِ کنج ،

رو به ضریح،

انگار پدر برای من خالی نگهش داشته بود !

نشستم همان کنج !

دوباره سرم رفت زیر چادرم ....!

نمی دانم چقدر گذشت .....

سرم را که بالا آوردم ،

دور ضریح یک ردیف آدم هم نبود !

و خدا می داند من چطور هجوم بردم به سمت دست های پدر !

خدا می داند چطور دلم را آرام می کردم که اگر ح س ی ن هست ؛

از وجود این مرد است .....!

فکر کنم یک ربعی گذشت . . .

دیگر وقت نوشتن نبود .....

آرام آرام نجوا می کردم در گوش پدرم ....

و یقین داشتم که او می شنود . . .

جای معجزه اش را کنار قبرش می دیدم

و ایمانم به شنیدنش محکم می شد .....!

می دانید....
بهترین حس دنیاست
وقتی بنشینی زیر سایه ی ایوان طلای پدرت ،
و شب جمعه ،
دعای کمیل را جآن بدهی ..... !
بهترین حس دنیاست
وقتی همراه با نسیم صبح جمعه ،
باز هم زیر ایوان ،
دعای ندبه را زمزمه کنی و ناله بزنی
"این الطالب بدم المقتول بکربلا .....؟! "
شکایت ها آن جا خیلی بهتر رسیدگی می شود .....!
شهر نجف ،
خیلی غربت دارد !!
اما همین که ایوان پدر را می بینی ،
ناخودآگاه شاد می شوی!!!
انگار که واقعا آمده باشی مهمانی
خانه ی پدر !!!!
گاهی حس می کردم
مردی را می بینم که دارد لابه لای صحن ها حرکت می کند و
به فرزندانش با روی گشاده خوش آمد می گوید !!!

پدر .....!
یک بار دیگر ؛
اربعین ِ پسرت ،
می خوانی ام....!
مگر نه پدر....؟!

++این از آن عکس قاچاقی ها می باشد توسط بنده !!!
ایوان طلای پدر!!
دقت کنید ضریح هم کاملا مشخصه !!
:)
عاکف...
۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۴ ۳۰ نظر

یا سریع الرّضی...!

همین الان توی یکی از سایت ها ؛

خوردم به این عکس !

من ؛

دقیقا این صحنه را دیده ام !

11 اسفند ماه ؛

اول طلائیه خالی شد !

خوب که خالی شد ؛

پشت بندش بآرآن . . .

باران که آمد ؛

آسمانش ابری شد !

و طلائیه هم چنان خالی بود ..... !

هنوز هم خالی ست فکر کنم . . . !

از 11 اسفند به بعد ؛

طلائیه ی دل من خالی مانده !!!

فرمانده ی احساسم آن روز ؛

داداش همّت بود ....

همّت بود و

بـــــاکری هایمان . . .

و تنها شاهد آن روز ؛

حروف مقطعه ی باران . . .


یک نماز و یک زیارت عاشورا
در طلائیه را آرزوست !!!!

+حالا که کربلا را از نزدیک دیده ام ؛

بگذارید بگویم که سه راهی شهادت ؛

بویِ سیبِ قتله گاهِ

ح س ی ن م

را می دهد . . . !


++همین الان ؛

پنجره ی اتاقم ؛

خیس از بآرآن است !

چه هم فکریم ....

من و باران !!!!!

عاکف...
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۵
یا مَن علیه معوّلی...!
ای تکیه گاه من....!

وارد می شوم....!
کفش هایم را در دست می گیرم....
چادرم را از روی صورتم کنار می کشم. . .
اجازه می دهم خورشید ِ بین الحرمین ؛
گرمایش را به تمام وجودم انتقال دهد....!
پاهایم از گرما می سوزند و سرم دآغ می شود ....!
عیبی ندارد !
ک ر ب ل ا  ء ؛
جای سوختن است !!!
فکرم از هرچه جز
"ح س ی ن" باشد خالی ست و
"منی" دیگر وجود ندارد !
در بین الحرمین ؛

هرچه هست

ح س ی ن است و

ح س ی ن است  و

ح س ی ن . . . !

در بین الحرمین ؛
همین که زیر ِ نگاه ِ تمام زندگی ات هستی کافی ست !!!

اصلا آن جا حاضری هر کسی که برایت مانده و نمانده را بدهی
اما فقط آقای بین الحرمین برایت بماند !!!!

هزار باره سر بر سجده می گذارم و می گویم
به "تو" دل بستم!
تا از "همه" دل بکَنَم !!!

و چه شیرین است وقتی آنجا هر چه فکر می کنی ؛
کسی یادت نمی آید !!!
و سراسر وجودت ؛تماما
ح س ی ن
می شود !

اولین نمازم را در بین الحرمین می خوانم !
در رکعت دوم ؛
دست ها بالا می آیند !
و من انقدر مستِ بوی سیب ِ عزیزِ جانم شده ام
که دعای یک ساله ی قنوتم را می خوانم !!
"اللهم الرزقتی زیاره ال ح س ی ن" ....!
وسط دعا ؛
شیرین ترین لبخند زندگی روی لب هایم می نشیند !!
دیدی ؟!؟!؟
دعایت بی جواب نماند .....!
و حالا تو مگر چه می خواهی جز همین جایی که در آن هستی ؟؟؟!!
پس سکوت کن !!
سکوت کن و دست هایت را بالا نگه دار !!!
بگذار "خودش"
خوش بختی را در دست هایت بریزد !!!
اصلا بگذار خوش بختی ها ،
به سلیقه ی "خودش" باشد !!!
انگار از این جا به بعد نیازی به قنوت نباشد !!!
و گویی که کارت در این دنیا تمام شده باشد!!!!
و قلبت از هر خواسته ای تهی !!!


+دعا گوی همگی بودم....!
حرف زیاد است و از زیادیِ حرف ،
نمی توانم خیلی بنویسم !
کمی مهلت !
:)


عاکف...
۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۷ ۲۸ نظر
با خودم فکر می کردم  روز قبل رفتنم
به اندازه ی یک طومار می توانم این جا بنویسم....
حالا اما....
فقط آمده ام بگویم که به آرزویم رسیدم .....
امام رئوف ضامنم شد و
عازمم ان شاءالله....
اولین پــــــروازم در کاظمین است
و دومین پــــــــروازم از نــــجف.....
در مشهد ِ کاظمین ؛
مسجد کوفه ؛
چند قدمی مسلم ؛
وادی السلآم ؛
بین الحرمین ِ ع ش ق ....
زیر سایه ی ایوان ِ امیر المومنین .....

دعاگوی همه ی شما خواهم بود .....
ان شاءالله زیارتشان ؛
نصیب ِ دل هایتان ....

+نظرات این پست تایید نمی شوند ....
تا فردا شب به فضای مجازی دسترسی دارم .....!
اگر حرفی ؛
پیغامی .....
بود من با جان و دل در خدمت تمآم محبین ِ اهل بیت هستم !



+لینک ها چیده شد !
درباره ی من پر شد !
درباره ی وبلاگ اصلاح شد !

++دیدی؟؟
مرداد ؛
مبآرک شد ....!
عاکف...
۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۶

گاهی احساس ِ

"طـــــِرِمّاح" بودن"

بهم دست می دهد!!

طــِرِمّاح ،
برادر حجر بن عدی....
از تابعین بود!
(رسول خدا را درک نکرده اما صحابه را دیده بود!)
از شیعیان و یاران امیر المومنین علیه السلام و در جنگ ها حاضر یود!
قهرمان ِ نامه های امام علی بود و نامه های امام را اکثرا او می رساند!
.
تا هنگامه ی کـــــربلا...
از کوفه مخفیانه خارج شد تا به آقا بپیوندد!
در یکی از منزلگاه ها به امام پیوست!
دقیقا همان زمانی که حر ،
راه را بر حضرت بسته بود!
با محبتی که در دل داشت ،
امام را از رفتن به کوفه منع کرد ؛
از نابرابری دو سپاه گفت.از قبیله ی خودش که 20 هزار مرد جنگی
آماده بودند تا پای جان همراه امام بمانند!بعد هم خواست امام را به کوه های اطراف ببرد تا در امان باشد!
اما....
طــِرِمّاح ،
امام را در ادامه ی مسیر خود مصمم یافت!
بزرگترین اشتباه عمرش را اینجا مرتکب شد!
خواست برود و برای خانواده اش آذوقه مهیا کند و برگردد....!
ســــایه ی تردید
بر دلش بود که بروم....نروم.....!
سرانجام دل یکی کرد و "رفتن" برگزید!
البته رفت که برگردد....!

دست آخر برگشت....!
نه خبری از امام بود و نه قافله ی امام....
تنها سماعه بن بدر را دید که خبری دیگر داشت....!
خبر از ...
از ســـر هایی که دیگر بالای نیـــــــزه بود....

طــِرِمّاح؛
جا ماند از امـــام ِ زمانش !

با اولویت دادن به خانواده اش و ترجیح آنان بر امامش
 جاماند....!
و هیچ چیز جز اشک برایش نماند . . .
.
.
از سرگذشت طــِرِمّاح ؛
خیلی می ترسم....!
و من در شرایطی هستم که حتی یک دهم کارهای او را
که در محضر امیر المومنین انجام داده بود ،
نکردم.....!
می ترسم امام ِ زمانم که رسید ؛
به قصد آذوقه بروم و "دیـــــــــر" برگردم ....
می ترسم
جـــــــا بمانم . . .
می ترسم هم "حــــر" ها بروند
هم "حــبـــیــــب" ها ....
و یکبار دگر در تاریخ ،
طــِرِمّاح ،
جـــــا بماند . . .
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:

حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة....

منشا هر لغزشی ؛

دنــــیا طلبی ست ....

عاکف...
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰ ۲۴ نظر

هــ ــــوآ. . .

                    هوای حــ ـــرم . . .

نگاه. . .

                                 نگاهِ یک رئــــــــــوف . . .

بارش تند باران . . .

                               باب الجواد . . .

                                                              باب البهشــــت . . .

دار الحجــــه. . .

                          زیرپای آقا . . .

هنگامه ی اذان صبح . . .

                                             پیرزنِ گم شده در حرم . . .

نقاره خانه . . .

                          یک خادم مهربان . . .

دارالاجــــابه . . .

                                       عطرِ حرم . . .

بوی کــ ــــربلاء. . .

                                                                          بست شیخ طوسی. . .

فرش های دست باف. . .

                                              ابهت یک ضریــــــح . . .

دست های امام . . .

                                    

                             فواره های صحن ها. . .

لحظه ی سال تحویل . . .          

                                                 گنبد طلایی. . .

                                                                              افراد گم شده....

ایها الغــــــریب . . . !

منم آن دلتنگ دیدارت . . .

سلطان کبریای کرم !

بی قرار نگاهت شده ام . . .

دلم یک گره می خواهد. . .

گرهِ دل به پنجره فولاد . . .

ایها الرئوف !

منم آن گم شده ی حرمت . . .

ایهاالرضـــــــا !

منم آن مسافرِ عشقت . . .

عاکف...
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۶ ۲۸ نظر
از فردا که 18 ساله می شوم ،
باید حسابی هوای زندگی خودم را داشته باشم....!
باید هوای خودم و دلم را داشته باشم!
که از این جا به بعد زندگی ام  به طور جدی
آغاز می شود!
از اینجا به بعد،
زندگی شوخی بردار نیست....!
از این جا به بعد
نوبت می رسد به "خودسازی" !

ان شاءالله بشوم آنچه که
"جان و دلم" می خواهد. . .
 تصمیم گرفتم تا وقتی
"ح س ی ن ی " نشدم،
این سرا را ترک نگویم....!
تا وقتی لبخندِ حضرتِ جان را ندیدم،
از این دنیا دل نکنم....!
ان شاءالله...!
:)
 امام رئوف؛
پیشاپیش هدیه ی تولدم را داد....!
حضورم در حرمش....
آن هم روز تولدِ خودش...!

حالا منتظر هدیه ی حضرتِ جان نشستم...!
هرچه باشد تمام زندگی من است و برای هدیه گرفتن،
"فقط" از او توقع دارم!!!!


+فردا ،
پیکر 76  شــهـــیـــد
از مرز شـــلمـــــچه وارد خاکمان می شود. . .

++رفقای مجــــــــازی!!!
هدایای مجازیتونو رو کنید لدفن!!!! ;))))))

بعدا نوشت:
آدم است دیگر....!دلش می خواهد همه چیز را به هم ربط دهد....!
حالا که نگاه می کنم می بینم من خودم هم متولد 76 هستم. . .
عاکف...
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰ ۳۵ نظر