آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

عمو ...

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ

خیره نگاهش میکردم ....
باورم نمیشد که تمام شده ...خیره شده بودم که شاید تکانی بخورد .... صورتش را دیدم ... یاد لحظه هایی افتادم که پیشانی ام را می بوسید‌‌‌...بوی سیگار و عطر تلخش در سرم میپیچید و این بوی مخصوص عمو بود ... آرام صحبت میکرد ... صدایش به سختی شنیده می شد .... همانقدر آرام خوابیده بود ....
رفته بود که بخوابد اما به جای خواب، مرده بود ......
کارهایش را در این دنیا تمام کرده بود؟؟؟ نه ....
تمآم کارهایش نصفه و نیمه و بی سرانجام ..... هیچ کدام را به پایان نرسانده بود .... اجل مهلت نداد که تمامشان کند ......
از آن روز فهمیدم که بدترین مردن، مردنی است که کارهایت را ناتمام بگذارد .... مردنی است که از آن دنیا هنوز چشمت به این دنیا باشد .... که زندگی دخترت چه می شود ... پسر بچه ی کوچکت چطور بزرگ می شود .... همسرت بدون تو چطور این همه ناتمام را تمام کند ......
بدترین مردن ها، مردنی است که بعد مردن هم با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کنی .... مردنی که این دنیا رهایت نکند ....‌ مردنی که از این دنیا نتوانی کَنده شوی .....
مردنی که خودت هم باورت نشود که مردی .....
این که چطور باید زندگی کرد که وقت مردن هاج و واج نمانی را نمیدانم ...فقط میترسم که این طور بمیرم...فقط همین!
+عموی من،حق بزرگی گردنم دارد ... اولین اربعینی که کربلا رفتم، عمو مرا برد .... کل راه حواسش به من بود .... هرکاری بتوانم برای آرامشش میکنم ... از شما هم ملتمسانه میخواهم عموی عزیزم را مهمان فاتحه ای کنید ...
این که بیشتر عکس هایش را خودم وقتی کربلا بودیم ازش گرفتم، قلبم را می لرزاند ... این که این اواخر کمتر می دیدمش قلبم را به آتش میکشد .... حالا عوض خانه اش، باید به قبرش سر بزنم ... باید با قبرش حرف بزنم .... و این ترسی است که همه ی ما باید داشته باشیم ‌‌‌....شاید یک روز مجبور باشیم با عریزانمان کنار قبرشان صحبت کنیم ....... دنیا، وحشتناک تر از چیزی است که قبلا فکرش را میکردم ...

.

.

.

‌.
+دوای دردم ....
این دفعه که بیام دیگه برنمیگردم ...

۰۱/۰۳/۱۳
عاکف...