آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

1640

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۲۰ ق.ظ

مادرم ار اتاق با گریه بیرون دوید ....

_زنگ بزنید اورژانس....نمیتونه نفس بکشه ....

زانوهایم لرزید .... زار زدم .... گوشت تنم ریخت .... مطمئنم یکی از تار موهای سفیدم،

"اینجا" بود که سفید شد.....

دویدم تا اورژانس را خبر کنم ....

از همان شب بود که آواره ی بیمارستان ها شدیم .......

پدرم روی تخت اورژانس خوابیده بود ... دکتر که آمد، بدترین خبر را به بدترین شکل گفت و رفت ....

به خدا که تازه اینجا بود که فهمیدم "بدبختی" یعنی چه!!!!!

همه چیز برایم بی معنی شده بود....

در و دیوارهای بیمارستان فشارم می دادند ...

حجم عظیمی از گریه در گلویم بود و اشک ها نمیتوانستند خالی اش کنند ......

مثل دیوانه ها به اطرافم نگاه میکردم و با خودم میگفتم من اینجا چه کار میکنم ؟؟؟؟؟

از پدرم که بی جان تر از همیشه روی تخت خوابیده بود رو برمیگرداندم ....

نمیتوانستم ببینمش.....

دایی زنگ زد ....

صدای گریه هایم خوب در ذهنم مانده ....مهم نبود که کسی نگاهم میکند یا نه ....

بلند بلند زار میزدم و فقط بهش میگفتم

_دنیا روی سرم خراب شده .....

همسرم بیمارستان ماند و من رفتم خانه .... قلبم درد می کرد و مطمئن بودم در آستانه ی سکته ام ....

تا صبح بیدار بودم ....

این روال ،

این اشک ها ،

این دردها،

این جابه جایی بین بیمارستان ها،

دو هفته ی تمام ادامه داشت ...

خانه هایمان شده بود انباری ...

فقط لباس عوض میکردیم و میخوابیدیم ...

پدرم همیشه لباس ها را چروک پهن میکرد روی رخت آویز ...

با خودم بلند بلند زار می زدم که ای کاش الان بود و چروک پهن میکرد!!!!

خودم به بدترین شکل ممکن چروک پهن میکردم...!!!حتی در این کار هم دنبال ذره ای آرامش بودم !!!!!!!دریغ . . . .

لباس هایش که گوشه ی خانه بود را بو میکشیدم اما باز هم دریغ از چیزی که دنبالش بودم ......

لحظه ای که پدرم به خانه برگشت،

هم خوسحال بودم،

هم مطمئن .... از این که صدای ناله هایم را خدا شنید ....

خدا به من "رحم" کرد .... دید که من آدم این حرف ها نیستم ....


گفتن از آن روزها

حالم را بد میکند ....اما گفتم به دو دلیل :

اول این که اگر هرکس، حتی غریبه ای رهگذر از اینجا رد شد،

بخواند و ببیند که زندگی، به مویی بند است ....چه زندگی خودمان، چه عزیزانمان ...

یک روز چشم باز میکنیم و می بینیم که دیگر زنده نیستیم ... یک روز به خودمان می آییم و میبینیم که عزیزی که مدت ها ازش غافل بودیم کنارمان نیست ....

از این اتفاق برای من چیزی نمانده جز استرس، سه تار موی سفید، خواب های آشفته، حس افسردگی پنهانی که گاهی بهم حمله میکند ....

این اتفاق فقط و فقط یک دستاورد خوب برای من داشت که دوست داشتم اینجا برای هرکسی که نمی داند به یادگار بگذارم ....

این دو هفته به هر ریسمان و دعایی که بلد بودم چنگ انداختم .... برای لحظه ای خالی شدم از امید .... کاملا از روی دیوانگی سرچ کردم :
شماره ی امام حسین !!!!

در کمال تعجب شماره ای آمد .... زنگ زدم ....

ح س ی ن بود ...... تلفنش را راحت تر از چیزی که فکر میکردم جواب داد .....

زنگ که می زنی، به وضح حس میکنی که داری در گوش قبه نجوا میکنی .......

هربار که زنگ می زنی،

دعایت را مستجاب شده بدان ....
1640

.

.

+همسر عزیزم ... حسین جانم ....

سرگذاشتن روی سینه ی تو، تنها لحظاتی بود که آرامم می کرد ...

انقدر این دو هفته "پسرانه" برای پدر دویدی ،

که حالا مطمئنم اگر روزی من نباشم  ،

بودن تو برای پدر و مادرم کافی است ....

تو،

نقطه ی امن من هستی ....

۰۰/۱۰/۱۲
عاکف...