527
غرق در خودمان بودیم که یک لحظه چهره ای آشنا دیدم .... آشنای دور...خیلی دور....
مطمئنا نمیخواستم مرا ببینید ... سرم را پایین انداختم و رد شدم ... چند قدم آن طرف تر، فراموش کردم که چنین کسی را دیدم ....
امروز بعد از چند وقت دوباره یادم افتاد که من آن روز برای یک لحظه از کنار کسی با کوله باری از خاطراتی که بیشتر به تلخی می زنند رد شدم !!!
با خودم خندیدم اما تلخی خاطراتش یادم نیامد!!
انگار میدانستم آن آدم، آدمی است سمی اما به خاطر نمی آوردم که چرا...!
حس میکنم بعضی خاطرات، برایم سبک شده اند...پوچ شده اند و تو خالی...!گویی هیچ وقت نبودند ....گویی کابوسی بودند که بعضی شب ها می بینم و روزش فراموش میکنم!انگار نه انگار که تلخی آن ها چند روز و چند سال از عمرم را گرفتند ...!!انگار نه انگار که آن آدم هر چقدر هم تلخ،اما یک زمانی بهترین رفیقم بود ....!!
+عذر خواهم که نمیتوانم پیام های محبت آمیز شما را پاسخگو باشم ... دوست دارم این جا فقط گه گاهی گوینده باشم ..گذرا بنویسم و رد شوم...