آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

بی حوصله تر از آن بودم که بخواهم دعایی بخوانم ...
توفیق اجباری شده بود که جمکران باشم !
در سکوت مطلق نشستم گوشه ای ...
چشمم،
توجهش به چشم های خانمی جلب شد ...
دختری حدودا سه ساله بغلش نشسته بود و مشخص بود که دچار سندروم دان است ...

دستش را دور دخترش حلقه کرده بود ...
سرش را به سر او تکیه داده بود و اشک میریخت ...
شمار اشک هایش از دستم در رفته بود ...
بی وقفه گریه می کرد ....
دخترش را نگاه کردم ...
بی خبر از اشک های مادرش به اطرافش نگاه می کرد
..
قطعا نمی دانست که مادرش چقدر برای آینده ی او مستاصل است ...

ناگهان برگشت سمت صورت مادرش ...
اشک های مادرش را دید ...
بغض کرد و شروع کرد به گریه با مادرش!!
اشک مادرش را با دستش پاک میکرد ...
گفت و گو هایشان را تقریبا میتوانستم لب خوانی کنم ..

مادرش سریع خودش را جمع و جور کرد و شروع کرد به آرام کردن دخترش ...

آن خانم انگار که جلوی چشم های من،
نمایشنامه ی عشق می نوشت ...‌

یک ساعتی مشغولشان بودم ..
تا قبل آن تنها چیزی که میخواستم آرامش لحظه ای بود ...
آن ها را که دیدم،
دلم خواست دعا بخوانم ...
دعا برای آرامش بلند مدت آن مادر و هر مادری که در بند عشق فرزندش اسیر است ...
هر مادری که با فرزندش ذره ذره آب می شود ...


قطعا خدا من را تا آن جا کشیده بود که این صحنه را ببینم ...
و من خودم بهتر از همه میدانم که چرا ...!
عاکف...
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۵۲
تو را نشد ‌‌‌‌....
میروم که خویش را فراموش کنم . . .


جای خالی ات ؛
درد میکند . . .
عاکف...
۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۱۷

زن ،
یک‌ اثر هنری است ....
زن‌ ،
فقط شرایطش با مرد فرق دارد ...
فقط شرایطش ....
و نه مزیت هایش ....
زن را نیمه انسان ندانید ....

مانده تا جامعه ی ما این ها را "بفهمد" ...

دامن زن وصل به معراج است ...
ستون کربلا یک‌ زن بود ......
همه ی عشق حسین مادرش بود ....
تکیه گاه علی ،همسرش بود ....

و البته خیلی از امپراطوران ما ،
زیر نظر همسر و مادرشان مملکت‌ را به باد دادند !

پس‌ زنی که مقابلتان نشسته ،
بخشی از تاریخ را نوشته ....
کنارش نزنید ....!
تاریخ شما را مینویسد ...
آیندگان را به قضاوت خواهد نشاند ....

عاکف...
۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۶

در پرونده های دشوار ،
کار خیلی پیچیده خواهد شد ...

پسر آمریکایی تا فهمید پدربزرگش اموالش را برای او وصیت کرده اقدام به قتل او کرد تا زودتر به ارث دست پیدا کند ! پرونده شعب بدوی و تجدید نظر را پشت سر میگذارد و تا دیوان عالی کشور بالا می آید !
اختلافی اساسی میان قضات شکل میگیرد !
رویکرد اول قضات :
جوان قاتل است و محکوم به حبس ابد !
همچنین با مرگ پدربزرگش صاحب ارث است و وصیت نامه معتبر و قانونی تلقی خواهد شد !!

رویکرد دوم :
یک جای تصویر ناقص است ... !
این که جوان قاتل است و محکوم به حبس صحیح ...
اما فرد ، نباید از خطای خود نفع ببرد !!
نمیتوانیم انتفاع از جرم را در نظام حقوقی بپذیریم !!
لذا جوان ،
محکوم به حبس و محروم از ارث خواهد شد !!!"

داستان را دیدی چقدر قشنگ تمام شد ... ؟؟
راسخ را دوست دارم ... با تمام اختلاف عقاید وحشتناکمان ،
یک جمله اش به اندازه ی 5 ترم حقوق خواندن من بار معنایی دارد !!!

ساعتی از کلاس گذشته بود ... ماده ی 638 قانون جزا را باز کرده بود و به تحلیل فلسفی گذاشته بود !
دستش را روی میز محکم می کوبید ! صدایش می لرزید !
حرکاتش انگار که غلامی جان خودم باشد اما محتوای حرفش نقطه ی مقابل اوست .... !
داشت داد می زد !
تمام حرف هایش را ، حرف های گاها بی انصافش را ،
به پای حرف های عمیقش می بخشم ...
به پای تمام درد مندی هایش ... به پای بی تفاوت نبودنش به جامعه ....
حتی مغالطه کاری های ناجوانمردانه اش را ...
این که هر حرفی را که نباید می زند ،
هر چیزی را با هر چیز بی ربطی مقایسه می کند ،
تا راهکار خودش را در مغز یک دانشجوی دو دل بخوراند و او را یک دله کند به سمت راهکار خودش !!

یقینا من ِ دانشجو ،
وقتی ذهنم را برای حرف های ذهن سوز او خرج میکنم ،
وقتی از حرف هایش دست و دلم گاهی می لرزد ،
گردنش حق دارم ....!
اما بی شک خواهم بخشید نواقص او را ...
خلاهایش را ،
یک جمله ی پر محتوایش در هر جلسه پر خواهد کرد .... !!!


+من این را درست در روز دوشنبه،
زمانی که برف ، به سرعت به شیشه های دانشکده میخورد و ما مجبور به نشستن سر کلاس او بودیم نوشتم !
درست زمانی که احساس کردم ذهنم،دیگر گنجایش آن همه بی انصافی یک استاد را ندارد !
استادی که پدر فلسفه ی حقوق میدانندش اما به ناپدری بیشتر شبیه است .... !
حرف هایش،سراسر تهمت است ... تهمت به پیامبر گرفته تا حکومت ما و حتی من و پدر من !!!!!
استادی که بی محابا در چشم امثال من اشک می نشاند و این را آزادگی میخواند ....!!!!

احساس کردم اگر این را ننویسم ،
اگر به خودم امید ندهم ،
قلبم منفجر خواهد شد !!!
نه که دروغ نوشته باشم...اما یقینا اغراق کردم .... !


حاشیه :
قال رفیقی : استاد نباید سیب زمینی باشد ! دکتر راسخ ِ ضد دین ِ ضد نظام ِ ضد انقلاب ِ مغالطه کار ِ باسواد ِ دردمند ؛
یک تار مویش می ارزد به استاد انقلابی سیب زمینی !!!! :)
ما با او خواهیم جنگید ... خواهیم بحث کرد ... او تغییر موضع نخواهد داد ! ما هم ! :) او از ما چیزی یاد نمیگیرد اما ما چرا ! :)
و ما علم را میجوییم ولو در چین باشد... چه رسد به این که در دستان دکتر راسخ خودمان ! :)


از راسخ بیشتر خواهم گفت !

عاکف...
۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۱

شب های تولدت من بیشتر از همیشه اشک میریزم ...
به این فکر میکنم که اگر چنین شبی نبود و من تو را نداشتم،
قطعا مدت ها پیش خودم‌ به زندگی ام‌ پایان میدادم ...

من بدون تو چه خواهم شد حسین .... ؟؟؟
چه دلیلی قشنگ تر از تــــــــو برای نفس کشیدن ....؟؟
و چه عشقی پاک تر از عشق تو ....؟؟؟
و چه نــــــــــــگاهی ســـــــــبز تر از نگاه تو بر سر زندگی ام ... ؟؟؟؟

امشب انگار تازه بشر کامل میشود .....
حیات میدود در رگ های بشر .......


و تــــــــــو ؛
می آیی . . ‌.

حالا انسان میتواند به محبت تو تکیه کند . ‌. .
و تو آن کشته ای هستی که با شهادتت،
پناه دادن هایت تازه شروع میشود ‌. . .
دوست داشتنت در ظرف وجودی من نمی گنجد و این تنها عشقی است که بی پاسخ نمی ماند .....

امید دارم که هیچگاه از زیر سایه ات بیرون نیایم ....

امید دارم که نگذاری هیچگاه دور از تو باشم ......


دوستت دارم آرام جان و دلم .....

عاکف...
۳۱ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۲۶
امروز تولدشه ...
دلم میخواد براش تولد بگیرم ...
کیک و شمع ...
گل از اونایی که دوست داره ...
با یه هدیه اما نمیدونم چی !


خیلی فکر کردم امروز چیکار کنم برات ...
گل و کیک‌ و کادو جای این که بهت بگم دوستت دارم رو پر نمیکنه .‌.
کیک نمیتونه بگه تو برام عزیزتزینی ....
شمع نمیتونه بگه حتی اگر اسمت دایی باشه،
اما بهترین داداش دنیایی ...
کادو نمیتونه بهت بفهمونه پشتم چقدر بهت محکمه ...
تو خودت نمیدونی وقتی تمام دغدغه هامو‌ بهت میگم‌ دیگه نگران هیچکدومشون نیستم‌.‌..

تو خودت نمیدونی چقدر بوی بابابزرگو میدی...
نمیدونی چقدر داری شبیه بابا میشی .....
نمیدونی همه ی خنده هام کنارت به معنای واقعی کلمه "خنده" است ...
نمیدونی وقتی توی لنز دوربین به من نگاه میکنی،
دنیا داره به من نگاه میکنه ...

به خودت فکر‌کن هر وقت که احساس تنهایی کردی ...
به خودت ....
منم همیشه این کارو میکنم...به تو فکر میکنم هر وقت تنها میمونم !
عاکف...
۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۹
باران بی امانی است نه ... ؟؟
بین دو نمازم داشتم فکر میکردم زیر این باران چه نعمتی را طلب کنم ...
که همان لحظه از مرضیه پیام آمد که فردا،
در بهشت عالم به آرامش‌ می رسد ....
باران تهران را فراموش کردم ....
حالا نمیدانم از او بخواهم کدام گوشه ی حرم مرا دعا کند ...
کدام گوشه به جای من سر روی خاک کربلا بگذارد و زار بزند ....
گوشه گوشه ی کربلا ،
دل هزار تکه شده ام را جا گذاشتم ...
من از دلتنگی کدام گوشه بگویم ... ؟؟؟
من از بی صبری هایم برای کدام گوشه ناله کنم ... ؟؟؟

من فقط میتوانم سر روی سجاده ی عزیزم بگذارم ...
و همنوا با این باران از این همه دوری
اشک بریزم ...


شاید وقتش شده تا دوباره عزم آمدن کنم ....
بیش از این طاقتی نیست ...
هر بار،
من وابسته تر میشوم و
طاقتم،
کم تر و کم تر .....
عاکف...
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۷

از صبح آهنگ موبایل را پلی کرده بود و گذاشته بود کنارش و با آن بازی میکرد !!!
همزمان با خواننده کلمه ی آخر را خواند:
 "وابستگی"!!
ظهر که خوابید موبایل را برداشتم و تصمیم گرفتم هرگز دستش ندهم!!
داشتم جفای بدی در حقش میکردم!!
بچه ی سه ساله را چه به آهنگ ؟؟؟
چه به خواندن آهنگی آنچنانی و تکرار کلمه های این چنینی؟؟؟

از خواب بیدار شد ...
آمد نشست کنارم ...
خندید ...
با خنده گفت
_آجی...موبایلتو میدی؟؟

خیلی قاطع گفتم
_برای امروز بسه!
دیگه آهنگ نمیدم محمد!برات ضرر داره!

زل زد در چشم های من ...
بهت زده بغض کرد...
بغض بدی کرد !
انقدر که نمی توانست بشکاندش و گریه کند!
بغل مادرش دوید !
جوری گریه میکرد که نفسش نمی آمد ...
به سکسکه افتاده بود !!!

من از او بهت زده تر بودم !!
چیزی نگفته بودم که این واکنش‌ را نشان داد!!
رویش را از من برمیگرداند...
نگاهم نمیکرد ...
رفت توی اتاقش و در را بست ...
پشت در ایستادم...
صدای گریه اش می آمد..داشت با خودش حرف میزد ...

رفتم کنارش نشستم..
مژه های بلندش خیس‌اشک بود ...

مهم نبود که من هیچ تقصیری نداشتم!
مهم نبود که من حتی صدایم را هم بلند نکرده بودم!

مهم این بود که او ناراحت شده بود از من ...
دل کوچکش را شکانده بودم و فعلا تا آرامش کنم کاری به دلیلش نداشتم!
شاید هم آن لحظه دل نازک شده بود ...
مثل خیلی وقت های خودم که ناراحت شدنم قابل پیش بینی نیست !

ازش خواهش کردم با من قهر نباشد !
سرش را روی شانه ام گذاشت ...
لباسم از اشک هایش خیس شد ...

ازش عذر خواهی کردم ..
سریع قبول کرد!
از قبول کردنش آرام گرفتم اما جای ناراحت شدنش گوشه ی قلبم هنوز درد میکند ...


میبینی اگر کسی را دوست داشته باشی چطور به پایش می افتی تا از تو رو برنگرداند؟؟حتی اگر تقصیر تو نباشد ...
ناراحتی کسی که دوستش داری،
خودش نوعی انتقام است ‌...
آدم ها وقت ناراحت کردن یکدیگر،
آیینه ی به تمام معنایی از اندازه ی دوست داشتنشان میشوند ....
اصلا گاهی باید ناراحت شد ...
و از این ناراحتی نتیجه گرفت که مدت هاست جای اشتباهی ایستاده ای...

عاکف...
۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
خوابش را دیدم ...
نیمه صورتش سوخته بود ...
آمده بود خانه ی ما مرا ببیند ...
تا چهره اش را دیدم وحشت کردم ...
توی خواب با خودم فکر میکردم ...
چقدر چهره اش در دوست داشتن من تاثیر دارد ؟؟؟
به دست هایش‌ نگاه کردم ...
هیچ تغییری نکرده بود ...
یادم افتاد که من این دست را،
چه جاهایی که نگرفتم ...
چه خاطره ها که با آن دست ها ندارم ...
دستش را گرفتم و بغلش کردم...

عطر همیشگی اش را حس کردم ...
توی همان خواب،
خودم را سرزنش کردم !
چرا فکر کرده بودم با چنین اتفاقی از دوست داشتنش کم میشود؟؟؟
به خودم یادآوری کردم او،
همانی است که فلان جا رهایم نکرد!
فلان روز با من بود !
و میلیون ها خاطره ی خوب برایم ساخت!!
به خودم تشر زدم که هی!مگر برای چهره اش دوستش داشتی؟؟
حالا که بیدارم،
بیشتر خودم را سرزنش میکنم...
ارزش او برای من خیلی بیشتر از غرورم است ...
خیلی ...
پس چرا این بار دارم نبودنش را با دست نخوردن غرورم معامله میکنم ...؟؟

میدانی من از همه چیز بیشتر،
نگران آن روزی هستم که یکی از ما دو تا روی این زمین نباشد ...
و آن یکی بماند و حسرت های ویران کننده ...فلج کننده...


+عطش دیدنت مرا به خواب ِ دیدنت وادار میکند ....
عاکف...
۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۵

لیله الرغائب‌‌،
دعای کمیل که تمام شد ؛
شروع کردم به قدم‌زدن کنار حوض صحن جمهوری ...
هوا سوز سردی داشت ...

کم کم وقت رفتن بود ...
دیروقت بود و باید برمیگشتم ...


صدای صابر خراسانی از بلندگوها پخش شد ...
داشت القاب پدر را میخواند ...
همان القابی که از نجف تا کربلا ،
بار ها و بارها از افراد مختلف شنیدمش :

"الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة
سلطان الاولیاء ،
سخن گذار منبر سلونی،
سرور مطلّبی،
ابن عمّ نبی،
درّهل أتی،
مِهر برج انّما،
شهسوار لافتی ،
پیشوای انبیاء،
عروة الوثقی،
کلمة الحسنی،
سیّد الاوصیاء،
عماد الاصفیاء،
رکن الاولیاء،
آیه الله العظمی،
خیر المومنین،
امام المتقین،
اول العابدین،
ازهد الزاهدین،
زین الموحدین،
حبل الله المتین ،
لنگر آسمان و زمین،
وجه الله،
عین الله،
نورالله،
سِر الله،
اذن الله،
روح الله،
باب الله،
سیف الله،
عبدالله،
اسد الله الغالب؛؛؛

آقا جآنم علی بن ابی طالب ...."


جلوی در صحن،زمین نشستم ...
باران نجف در ذهنم نقش بست ....
در حرم امن و کوچک‌پدر ،
معجزه موج میزند .....

دلم برای‌ آرامش آنجا ضعف رفت ....
به من اگر بود ،
هر شبم را جلوی ایوان‌طلا،
با جمعیت ِ "حــــــــیدرگویان" سر میکردم ...

به من اگر بود ،
زیر ایوان ،
خودم را به خیسی باران میسپردم ...

به من اگر بود،
پایین چادرم را دوباره پهن میکردم روی زمین تا آن کودک بنشیند و معجزه را دوباره و صدباره و هزارباره میدیدم . . . .

اصلا به من اگر بود،
چادرم را میکردم فرش ِ تک تک کودکانی که زائرت میشوند ....

نشدنی ترین آرزو را آن شب ،
من داشتم‌...
اما در لیله الرغائبی که شب جمعه هم بود،
آسمان مشهد شاید پادرمیانی کرد برایم...
تا خود ِ امام مهربانی ها،دوباره راهم بیندازد ...

سینه ی من پُر از حــــــــــــــرف است از علی ...
از گوشه گوشه نگــآه ِ عـــلی ....
ابهتش دهانم را دوخته . . .
از کعبه باید پرسید ...
از کعبه ....

عاکف...
۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۳۳