آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

روی آبگرمکن نصب شده در بالکن خانه،
کفتری خانه درست کرده !!
تا به حال ندیده بودمش !فقط آثارش مشاهده میشد !!
من دوست دارم هر صبح که بیدار میشوم،
از‌ بالکن پایین را نگاه کنم و گلدان هایی را که مامان ،
بزرگ کرده نگاه کنم !
این پرنده فضای تمیز و مرتب آنجا را به هم ریخته!
به پدر گفتم یک نایلون بکشیم سرتاسر آن سه گوش تا پرنده راهی برای آمدن پیدا نکند و منصرف شود از بالکن ما !

هر بار که در بالکن را باز میکردم ،
قبل این که فرصت کنم نگاهش کنم پر میزد و میرفت !
چند روز پیش در را باز کردم و مشغول کار خودم بودم که سنگینی نگاهی نافذ توجهم را جلب کرد و باعث شد آن طرف‌را نگاه کنم!
این بار از دستم در نرفته بود !
تا فرصت بود عجله ای نگاهش کردم!
عین کبوترهای بین الحرمین بود...گردنی سبز ...مردمک چشم هایش قرمز...تپلی و اخمالو !!

ناخودآگاه بهش لبخند زدم!فکر کنم اولین باری بود که به حیوانی لبخند زدم!!تا یاد دارم از حیوانات فراری بوده و هستم!!
لحظاتی بعد یک حالی داشتم!نگاهش به من یک جور خاصی بود !شاید فهمیده بوده برای ویرانی خانه اش نقشه کشیده ام ...
اصلا شاید از جایش تکان نخورده بود تا به من بفهماند آنجا حق او و اهل البیتش است !!!
خلاصه که در همان خلوت چند دقیقه ای بین ما دوتا،فضا بدجوری سنگین بود !!!!!
از آن‌ روز،
هر بار سعی میکنم در را آرام باز کنم تا مزاحمش نباشم...
گهگاهی چشم تو چشم میشویم...
هر بار که نگاهم میکند،من را برای بیرون کردنش سست تر میکند ....
به حضورش دارم عادت میکنم ...
 به این سرعت از وابستگی خودم همیشه معترض بودم...همیشه بدترین ضربه ها را از همین وابستگی ام خوردم ....
اصلا چرا من باید تا این حد برای یک "پرنده" شخصیت قائل باشم؟؟؟؟!!!!
چرا از رفتار یک "پرنده" من باید هزارجور فرضیه سازی کنم برای خودم؟؟؟؟؟
 شاید برای تمرین،بد نباشد همین الان‌بروم سراغ کاری که از آن اول قصد انجامش را داشتم!!
باید یک نایلون بزرگ را از وسط با قیچی پاره کنم و با چسب بچسبانم به دیواره ی بالکن!!!!

+انتظار نداشتید اینجوری تموم شه میدونم !
:/
عاکف...
۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۴۱
حالا تو برای من لالایی بخوان ...
تو بخوان تا من آرام شوم ....

هر بار که من برایت میخوانم،
باز هم خودم آرام میشوم !
اما این بار تو بخوان ...
من گریه میکنم ،
تو بخوان .....
تو امید بده .....

شب هفت را من میخوانم ...
شب تولدت تو بخوان .....

چه کسی از تو به قلب ِ حسین ِ من نزدیک تر ...؟؟
آرام ترین مأمن دنیا را به تو داده اند ... سینه ی ح س ی ن .....
تو خوشبخت ترین شش ماهه ی تاریخ ِ بشریتی ....

+۶ ماه تا محرم ...
عاکف...
۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۸

رو به روی گنبد نشسته ام ....

از وقتی آمده ام یک شعر را مدام ذهنم میخواند ...


"مرا صدا کن ....
مرا دعا کن ....
فقط؛؛
دعآ کن......."


۹۶،
با روضه ی حسینم،
بسته شد....

۹۶ عالی شروع شد ؛
عالی ادامه داشت؛
و عالی تمام شد ..
الحمدلله...


+عیدتان مبارک...
:)

عاکف...
۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۵ ۱ نظر

میگفت" شاید از فطرتت دور شدی ..."

فطرت را نمیدانم کجا دنبالش بگردم ...
اما مدت ها بود سراغ روضه هایت نرفته بودم .....

.
.

استاد میگفت کار تو بیدار کردن فطرت است ...
اما من فکر میکنم تو خودت بخشی از فطرت هــــــــــــر انسانی هستی ....


دوست دارم این روزهای آخر ِ96 ِ عزیز را فقط از تو بگویم...دوست دارم حالا عیان و ظاهر به تو مشغول باشم ...

دلم میخواهد بلند بلند به تو بیندیشم .... و به خودم ثابت کنم هر چه بیشتر سرگرم تو باشم،روحم آرامـ تر است .....
به راستی تو چه داری که با تصورت،
اشک به چشم های من میدود ؟؟؟.....


+دوری همیشه هست....از دوری حرف نزنیم...حرف نزنیم!

.

*عنوان نوشت:

هر کس ذره ای اطراف ادبیات چرخیده باشد ،

میداند چشمه ی حیوان چیست !

اما اگر کسی نمیداند،

توصیه ای اکید دارم که سراغ ریشه اش بروید و بخوانید !

چشمه ی حیوان،

از زیبایی های ادبیات ما است...

عاکف...
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۰۲
امسال اولین سالی بود که عطر هایم را دور ریختم ...
یکی یکی بو کردمشان ... خاطره ی خوب و بد هر کدام جلوی چشمم تداعی شد ...

عطر ها بهترین محافظان ِ گذشته اند ...
هیچ کس مثل عطر خاطره را در ذهن آدم به تصویر نمیکشد ....
کافی است عطری را نفس بکشی ...
تا روزهایی را که با آن زندگی کردی جلوی چشمت بیاورد !!

پس وقت دور ریختن تصویر های گذشته بود ....
وقت ورق زدن صفحات قبلی ....


+از هر کس که عطر تو را دارد،بیزارم...
و این بدیهی ترین دلیل را دارد !!


++من تنها به یک عطر معتادم...
و آن،
عطر چادر تو است ...
عطر دست های مهربان تو ...
عطر وجود تو ...
قسم میخورم که
بوی زندگی میدهی ....
عاکف...
۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۴

به حکم دلتنگی عمیق و زخم های دل ِ پی در پی ،
درست روز شهادتش،
نامه ای دادم دست رفیقی امین ...


تا بنشیند همانجایی که من آخرین بار به سجده رفته بودم ....
و بخواند در گوش ِ آب های طلائیه ....


مخاطب نامه ام را پیدا نمیکردم ...
اولش خواستم با آب ها سخن بگویم و آن کسی که میخواهم بشنود هم بشنود!
اما ترسیدم!
ترسیدم بهانه داده باشم دستش !!
پس مخاطبم را کردم همانی که باید ...!


نوشتم ... نوشتم آنقدر که تمام نمی شد ....
نوشتم و گذاشتم اشک هایم کاغذ را خیس کنند ....
نوشتم و دستم میلرزید ....
نوشتم به آرزوی این که هــــمت رحمی کند بر دلم ......
رحمی کند بر ابن صبر ِ لبریز شده ...
نوشتم با حسرت این که روی حرف هایم،
جای اشک؛

باران طلائیه بود که باید میبارید ....
نوشتم و احساس کردم این ؛
آخــــــــــــــرین راه است ...
حس کردم به آخرین ریسمان چنگ انداختم !
همیشه آخرین امیدها،
محکم ترین اند ...

به رفیقم تاکید کرده بودم بــلند بخواند ...
بلند بخواند تا همت گوش کند ....


از آنجا زنگ زد ...
میگفت روی حرف هایم باران آمده .‌‌‌‌..

میگفت همت؛
شنیده . . . . .

گریه میکرد...
قطع و وصل میشد صدایش اما از فاطمه گفتن های گریه آلودش میفهمیدم که زیر باران نشسته ...!
خواستم بهش بگویم که اگر تحمل دوری را نداری از زیر باران فرار کن !
خواستم بگویم اگر از دلتنگی میترسی،
به زیر سقفی پناه ببر که هر قطره ی باران ِ آن جا بعدا برای دلت دردسری است ....
اما نگفتم تا که حس ِ زندگی ِ باران ِ آنجا را با یادآوری جدایی ،
زهرش نکنم !!!


نگفتم تا او هم مثل من در لیست ِ بهترین خاطراتش،
یک "باران طلائیه" داشته باشد ...!

اما میدانی برادرم ....
حال من ؛
حال غریبی است ....
انگار که سر سه راهی شهادتت ،
رو به رویت ایستاده باشم....حرف هایم را شنیده باشی ...
دردهای ریز و درشت دلم را گوش کرده باشی ...
با یک لبخند بارانی ات ،
تمامش را شسته باشی .... بُرده باشی ...

عاکف...
۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۶ ۵ نظر
تهران‌ زیر پایمان بود ..
آسمان ابری ابری بود ...
گه گاهی نم باران می زد ...

احساس آرامش کاملی داشتم تا قبل این که بگوید
"توی هر کدوم این خونه ها عشق هست...
همه دارن با عشق زندگی میکنن!زندگی بدون عشق که جلو نمیره ...."

به این اندیشیدم که گاهی هم زندگی،
با عشق است که جلو نمی رود ...
تا عشق را کنار نگذاری
چرخ زندگی نمی‌چرخد !
شاید البته و من فعلا فقط در مرحله ی نظریه پردازی هستم !

:)

پ.ن:

شهید بهشتی که درس بخوانی ،
اصولا پایگاهت باید کهف باشد ....
نمیدانم چه قفلی به پای من خورده که هر بار‌ سختم می آید برای آمدن !
ازت مچکرم که پیشنهادش را دادی ...
ممنونتم که به هر شیوه ای مرا هم با خودت بردی ...
عاکف...
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۱

رو به رویم نشسته بود ...
خاطر ندارم صحبت از چه چیز بود !

تنها چیزی که از آن لحظه ی خواستنی به یادم مانده ،
چشم های ویران کننده اش بود ....
چشم هایی که صاحبش یک درصد هم احتمال نمیدهد که تمام دنیای من است ....

حرف هایش برایم مهم است ... مهم است تا زمانی که فرصت نگاه به چشم هایش نباشد !
پای آن ها که وسط می آید ،
حتی صدای دلنشینش را هم کنار می زنم تا تمام حواسم مال چشم هایش باشد ....

درد بدی است ... زهر شدن ثانیه های کنار او ، با یاد آوری این که اول آخر جدایی سهم ما است ....
به یادم نیست چه کسی بود که میگفت "وصال مهم نیست و آنچه ارزش دارد،خود دوست داشتن است"...

ارزش حس دوست داشتن را چشیده ام ...


میدانم وجـــــــود کسی در زندگی،
چطور میتواند همه چیزت را زیر و رو کند ‌‌.‌..


تو بگو ظاهرت را !باطنت را!فکرت را !عقیده ات را!سلیقه ات را !
و حتی اگر روزی او را از تو جدا کنند ،
رد پایش را در تمام زندگی ات می بینی ....
نه فقط در زندگی،
که رد پایش روی افکارت از همه جا پررنگ تر است ...
کسی که دوستش داری،
روی ذهنت، محکم، قدم‌ برمیدارد ....
عجین می شود با خیالات و توهماتت حتی!
ذهن عاشق که دیگر مال خودش نیست...
افسارش را عشق‌ است که می کشد ....
عشق ؛
ریشه میدواند در تمــــآم هستی ات .... و تا به خودت می آیی ،میبینی هیچ برایت نمانده ...!


من روزها به دوست داشتنت فکر میکنم ..ساعت ها ... دقیقه ها ....
به این که حالا دیگر هیچ چیز از خودم ندارم .... هر طرفی را نگاه میکنم،
تویــــــــی ....
اشک گوشه ی چشم هایم چکه میکنند وقتی نمیدانم چه بر سر این آینده ی گنگ من خواهد آمد ‌‌‌‌... و خنده جا خوش میکند در بهترین جای دلم ...
از فکر این که من انقدری خوشبخت بوده ام که چشیده ام دوست داشتن عزیزی چون تو را ‌....

من پس ِ وجود ساده ی تو ،هر چه که باید را دیده ام ....
من آگاهم به این دوست داشتن ناخودآگاه خودم ....
من آگاه ترینم به این که چه وجودی را تا مرز پرستیدن دوست دارم ....
و میدانم هر دوست داشتنی در این دنیا هزینه ای دارد .... این هزینه گاهی به گرانی ِ زندگی تمام خواهد شد ... و من باز هم آگاهم که ارزش تو چیزی است فـــــــــــــــراتر از یک زندگی ...

خواستن لحظه به لحظه ی تو،از ذاتیات من شده ....و من باز هم آگاهانه از این خواستن دست برنمیدارم ....!


من به یاد تو شعر خواهم خواند ....
عاشقانه ها خواهم نوشت ....
و داستان ها خواهم ساخت !
من به یاد تو لب دریا خواهم ایستاد ...
سفرها خواهم رفت ...
زیر باران های بی امان قدم خواهم زد ...
و زیر سفیدی های برف ،نفس خواهم کشید دوست داشتنت را ....


من با یاد تو زنــــــــــــــدگی خواهم کرد ...
و گوشه گوشه ی دنیا را از عــــــــــطرِ عــــــــــشقِ تـــــــــــــــو پرخواهم کرد ...

عاکف...
۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
عاکف...
۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۴

نوشته های موبایلم را پاکسازی میکردم ..
بیشتر از هر جایی ذهنم را آنجا تخلیه میکنم !
هیچ وقت هم برنمیگردم مرورشان کنم !
میخواهم چه کنم احساس های در رفت و آمد را ... !!

خوردم به یک نوشته ی غریب !

خوابم را نوشته بودم ....
تا قبل از این که فراموشش کنم سریع به ثبت رسانده بودمش !

قطعا خواب بد را برای خودم ثبت نمیکنم ....
حرم را خواب دیده بودم ....
توی خواب ، لمس کرده بودم هر چه را که باید !


چند تا نوشته ی بعدی ،
خوردم به یک خواب خوب دیگر ....

به ازای هر صد خواب بد ،
یک خواب خوب میبینم که شاید تمام کابوس های قبلی را محو کند از بس آرام است ....

چند وقت پیش کسی پیام داد ... میگفت خوابم را دیده ...
می گفت خوابش خیلی آشفته بوده ....

بهش گفتم خواب ها همیشه آشفته اند !

اشتباه گفتم ...
بی انصافی کردم !
خواب ها همیشه آشفته نیستند ....

من بعد از این همه خواب دیدن چه صادقه و چه کاذبه ،
فهمیده ام که حال و هوای خواب را ،
روح من است که رقم می زند ....

روح بیچاره در خواب ،
می دود پی ِ همان حالی که وقتی بیدارم بهش تحمیل میکنم!

من نادم و پشیمانم از این همه تحمیل حال بد به روحم !!!
اما ؛
می شود که گاهی هم حال روحت را
حسین است که دست میگیرد ....
شاید میخواهد این گنگ ِ درمانده ،
یک نفسی این وسط ها بکشد ....

+آخرین باری که خوابم دست تو بوده را به یاد نمی آورم ...

عاکف...
۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۲۶