آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

دور ساحل رکاب‌ می زدم ...
کسی نبود ...
هوا داشت تاریک می شد ..
از شب های دریا خوف دارم ...


از دوچرخه پیاده شدم ..
تاب های رو به روی دریا را سوار شدم !
مثل همان روزهای خوب زندگی ...
خیره شدم به مرز دریا و آسمان ...

آقایی دوان دوان آمد ...
هوا تاریک شده بود ...
عکس ماه،هم آغوش شده بود با دریا ...

لباس هایش را درآورد و زد به آب ...
با خودم گفتم چه جرئتی دارد !من شب ها از کنار آب ایستادن میترسم حتی!

فکر میکردم تا دومتر می رود و برمیگردد !!
اما هر لحظه تعجبم بیشتر می شد ...
انقدر رفتنش را نگاه کردم تا ناپدید شد از جلوی چشم هایم !!
ترسیده بودم .... قطع به یقین میخواسته خود کشی کند!!
اما چرا شب ... ؟؟؟
استرس و اضطراب رهایم نمیکرد !!


یاد خاطره افتادم ... وقتی محمد علیجانی جلوی پاهایش،کنار حوض دانشکده فرود آمده بود...!!


تا دو ساعت همانجا نشستم !
برگشت !!!!رفته بود شنا !!!!!!
شب ....در این سرما و طوفان.... منطقه ی حفاظت نشده ی دریا...آن هم ساحلی که پرنده پر نمی زد !!!
اسمش شنا بود یا خود کشی را نمیدانم...!!

به خودم فکر کردم ... به ذهنم که شده دریایی از ترس های رنگارنگ ...
به تاریکی اتاق ذهنم ....
به ترس از دست دادن عزیزانم ... به ترس از زلزله ... به ترس از ادامه ی این زندگی ِ نامفید ... ترس از درس و وکالت و قضاوت ... ترس از دست دادن ایمانم وسط این رشته ....

یادم است آن اوایل رانندگی حتی از سرعت رفتن هم واهمه داشتم ...
پدر یک بار سوارم کرد و برد یک جای خلوت ... بهم گفت از سرعت که می ترسی هیچ!از ترمز گرفتنم میترسی؟؟؟؟؟
به حرفش که فکر کردم دیدم راست میگفت !
از ترمز یک دفعه ای واهمه داشتم!!!

چندین بار ... تا سرعت بالا می رفت و ناگهانی ترمز میکرد !بعدش هم مجبورم کرد خودم این کار را تکرار کنم!آن لحظه از ترس سرعت بالا و ترمز محکم،تمام عضلات بدنم سفت شده بود ...!اما اگر این کار را با من نکرده بود ، هفته ی پیش با یک تصادف سنگین ،قطعه قطعه شده بودم !!!

کسی میگفت "بترسی باختی!"

راست میگفت ...
این دنیا ،
هر چقدر پا پس بکشی مقابلش،بیشتر جلو می آید .... هر چقدر بترسی و عقب بکشی،
بیشتر‌حمله میکند !!
ترس ،
نقطه ی تاریک زندگی است ...
نباید افسار ذهن را دستش داد ....

عاکف...
۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۲

سر سلام نمازم،
متوجه شدم قلبم بیش از حد تند می زند ...

چندین مرتبه حواسم جمع شد ..
رکعت های آخر نماز
پر از استرس‌ میشدم...!

علتش را کند و کاو کردم...
فهمیدم وقت نماز
حواسم تماما جمع استرس هایی است که بر دوشم است ...
بعد هر نمازی هم با بغض به سجده پناه می بردم !

یاد آن شبی افتادم که زلزله آمد ...
بابا به تشویشم لبخند زد :
به کجا میخوای فرار کنی بابا؟هر جا بری زیر دست خدایی ...

حالا فهمیدم اگر زلزله نباشد هم‌
خیلی اتفاقات هست که نمیتوانم ازشان بگریزم ...
از خیلی اتفاقات مثل زلزله نمیتوان در رفت ....
هر طرفی را نگاه کنی جز به خدا
به کس دیگری نمیتوانی التماس کنی ....
از دست کس دیگری کاری بر نمی آید ....
گاهی انگار با تو بازی‌ میکند ...
تمام راه ها را سد میکند ...
تا اجباری هم که شده به طرف او بدوی ....

یاد آن شعری افتادم که دوران مدرسه حفظش کرده بودم ... :

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
و اندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
 
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم.....

گفت: ای دیوانه لیلایت منم...
 در رگ پنهان و پیدایت منم....

سال ها با جور لیلا ساختی
 من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت!
غیر لیلا بر نیامد از لبت!

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی...
 
حال این لیلا که خوارت کرده بود
 درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم...


چه لذتی داشت این شعر را دوباره نوشتن ... دوباره زمزمه کردن...
میگفت باید شعر زیاد بخوانم ...
این یکی را راست میگفت ...
دیوان زیبای قیصرم را باید دوباره بگذارم بالای سرم ...
از همان روی جلدش شروع کنم
"و قاف،حرف آخر عشق است ...
آنجا ‌که نام کوچک من آغاز میشود ..."

دارم فکر میکنم این مدت به اندازه ی کافی خلوتم را با اشک پر کرده ام ...
به اندازه ی کافی و هر آنقدر که یک انسان گاهی احتیاج پیدا میکند تنهایی هایم را بغض کرده ام ...
احساس میکنم حالا که دوباره مرا خوانده ای،
راهی تا امن و امانم نمانده ....
امن و امان ،
یعنی تو...
حتی از این فاصله ...
امن و امان یعنی معجزه ی عـــــــــــــلی را دیدن ...
چه گوشه ی نجف باشی..چه گوشه ی خانه ...
امن و امان یعنی حضرت پدر ،
فاطمیه به داد دلت برسد ...

عاکف...
۰۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۹

یادم است یک بار ،
بدجوری زندگی بهش پشت کرده بود ...
طوفان بدی به زندگی و روحش خورده بود ...
ازش پرسیدم که
"حالا میخوای چیکار کنی؟؟"
اشکش را پاک کرد و
خیلی محکم و جدی گفت
"زندگی کنم!!کار دیگه ای نمیتونم بکنم ..."
چقدر حرفش عجیب بود ...
با خودم گفتم شاید برای او غریبه شده ام و خواسته از سرش باز کند ...
اما هر چه زمان گذشت،
به عینه دیدم که با آن شرایطش واقعا داشت "زندگی" میکرد...
خیلی بیشتر از من !

حالا به جای او رسیده ام ...
طوفانی که به زندگی ام میزند ،
دو سه ساعتی پایش‌ می‌ نشینم و آرام آرام اشک‌ میریزم ...
بعدش هم جمع میکنم و میروم تا ادامه ی راه را زندگی کنم ....



کسی می گفت
"سیب زندگی،گاهی بد قاچ میشود....."

خلاصه این که انقدر از این شاخه به آن شاخه پریدم تا بگویم:

"برایم امن یجیب میخوانی ...؟؟"


+من دنبال یک کتابم ...
یک کتاب متفاوت ...
من را کسی فرض‌کنید که میخواهد از دنیای فعلی اش کمی دوری کند ...
اگر کتابی با فضایی متفاوت میشناسید استقبال مینمایم
حقیقتش فیلم باشد هم مشکلی نیست!!
حتی اگر مکانی در تهران میشناسید که حال من را خوب کند هم چه بهتر !!
:)
.
من را ببخشید اگر حرف هایتان را فقط میشنوم ...
.
یحتمل مدتی نباشم ...
نمیدانم تا کی ...
شاید تا فردا ... شاید تا سال بعد ....
دوست دارم دل ِ آبریزانم را وقتی پُر کنم که همه چیز ،
امن و امان باشد .....

عاکف...
۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۲

کنار پمپ بنزین توقف کردم تا پیاده شود ...
برف ،سنگین می بارید !
بدجایی بود !

در را باز کرد و گفت
"کاش مسیر طولانی تر بود..."

لبخندی زدم کاملا ناخودآگاه ...
چقدر صادقانه حرف دلش را می‌زند ...
همیشه اوج احساساتش را میریزد در یک جمله و به ساده ترین شکل ممکن به تو تزریق میکند !
الحق که اسمش عجیب به وجودش نشسته ...

دستش را گرفتم و نگذاشتم پیاده شود ...

دلم لک زده بود برای حرف های معصومانه اش ...
حرف هایی که انقدر از عمق وجودش بود،
در عین سادگی،
"وجود" می خواست فهمیدنشان ....

مسیر را طولانی تر کردم ...
به اندازه ی کل تهران مسیر را طولانی کردم ...

غبطه میخورم به حالش ...
میتواند "حرف" بزند...
میتواند حداقل بگوید آن چه را که لااقل "گاهی" باید بگویی...
میتواند حرف بزند و کسی را در احساسش شریک کند ....


بار بزرگی از تنهایی از روی شانه هایت برداشته می شود اگر حرف بزنی  ....


+تازه اول جمعه است ...
تازه دو ساعت گذشته ........
۲۲ ساعت بعدی را چطور بدون تو سر کنم
....

دعا کن بخوابم ...
سنگین بخوابم ....

عاکف...
۱۳ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۲۰

آن موقع ها ،
تا ذره ای برف می آمد دست در دست مردانه اش میدویدم به سمت تپه ها با یک عالمه مشما تا رویشان سر بخوریم!
کمی که گذشت،
پدر یک توپوپ خرید فقط برای این کار!
برای من خیلی بزرگ بود!
خودش می نشست و من را میگذاشت روی پاهایش!
دیروز،
پدر خیلی دیر رسید ...
تا آخرین لحظه که هوا روشن بود منتظر بودم بیاید برویم سر بخوریم ...
آخرش هم نیامد ...
هم با خواهرم و هم با رفیقم رفته بودم اما با او حال دیگری بود ...
خیلی خورد توی حالم ...
خیلی ...

عکسی را دیدم ...
سه فرزند شهید مدافع حرم...
روی قبر پدرشان ...
شاید آن ها هم برف بازی را بدون پدرشان قبول نداشتند ...
حالا هر بار که برف بیاید و پدرشان نباشد ،
برف خنجری میشود در قلبشان . . . .


+قبر را ،
مدت ها طول کشید تا نوشتم و ازش گذشتم ......
چه قدرررر مخــــــــــــوف است "قبر پدر" .......

+میدانی که چه حالی ام ...
میخواهم بگویم خدا تو را دوباره به من داد ...
شکر که حالا بودنت،
تنها اتفاق خوب این زمان است ....

عاکف...
۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۳

برای پرداخت بدهی هایتان،
حتی ثانیه ای تاخیر نکنید ...

این را از کامنتی که یک دوست،
زیر آخرین پست دوست فوت شده اش نوشته بود فهمیدم ...:

"دیوانه جانم!
من به تو یه کافه بدهکار بودم...حالا تا آخر عمرم بهت بدهکارم و حسرت میخورم چرا زودتر این بدهی رو باهات تصفیه نکردم!"
.
.
از دست دادن رفیق،
مصیبت بزرگی است ....
چه فوت شود ... چه دور شود ...
چه دورش کنی ....چه هر اتفاقی که او را از تو جدا کند...

+دلتنگ که شوی،

هر جایی را سر میزنی تا به او برسی...

حتی در صفحه ی مجازی کسی که مرده ....!!

عاکف...
۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۱۲

"عملا از ۱۹۱۹ درهای آسمان بسته شد ...!
تصمیم دولت های عضو بر آن شد که درهای آسمان را به روی هم ببندند ...
و یک اصل تا به امروز جاری ماند :
اصل بر بسته بودن درهای آسمان است!"



"موافقت نامه ی ۲۰۰۷ اتحادیه اروپا و ایالت های آمریکا موسوم به آسمان های باز ....
Opening sky agreement..."


اگر کار با موافقت نامه حل میشود ،
بنویسید...امضا کنید ......
درهای آسمان را باز کنید فقط ....
نمی توانم نفس‌ بکشم ‌...

عاکف...
۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۰

منتظر بودیم تا در سالن سینما باز شود و برویم داخل .
مردم دور و برم را نگاه میکردم...

دختری که با دو تا خوراکی بدو بدو آمد و عطرش را از کیفش بیرون کشید و شروع کرد روی لباسش شیشه ی عطر را خالی کردن !
گویا منتظر شخص مهم زندگی اش بود ...

دختری که یک کلاه روی سرش گذاشته بود و موهای بلندش دور تا دورش را پوشانده بود ،داشت به همراهش میگفت که "اگر این کارارو نکنی فکر میکنن خیلی عجیبی"!

دختری که روسری اش افتاده بود و روی شانه ی پسری سرش را تکیه داده بود ...

کاری به کار حجاب و این که باورم نمی شود اینجا "ایران" است ندارم ...
امروز بیشتر به این فکر کردم که همه سرگرم "کسی" هستند این روز ها ...

و من هنوز نمیدانم سرم گرم چیست ...
یا کیست ‌....
یا کجاست ......

اصلا سر من گرم است یا برای خودش پرسه میزند فقط؟؟؟

شاید دیگر بین مردمم جایی ندارم...
شاید دیگر مردم وطن که نه،حتی با انسان های این کره ی خاکی هیچ وجه اشتراکی ندارم...
شاید من عجیبم ...
شاید ....

+دوستی با من ِ عجیب و
کاش که سختت نباشد ....
کاش که آزارت ندهم‌ . . .
کآش.....

عاکف...
۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۳
نگاهم را سر جلسه به سمت پنجره گرفتم...
برف می آمد ...
لحظه ای خوشحال شدم...
اما فقط لحظه ای ...

از جلسه بیرون آمدم...
تن ِ دانشگاه سفید شده بود...
همچنان می بارید ...
یک دانه ی درشتش روی صفحه ی موبایلم نشست....
بهش لبخند زدم...

نگاهی به کفش های لیزم کردم...
با این کفش ها چطور این سربالایی را بروم...؟؟

بچه ها کم‌کم روی پله های جلوی دانشکده جمع میشدند و سحر ناز دوربین را روی پایه اش ثابت می کرد و کادر را روی چهره ی بچه ها می بست ....

دانه های برف و درخت های کاج ِ برفی،
قشنگ ترین عکس دوره ی کارشناسی را برایمان رقم زدند...

وقت رفتن شده بود و من ناراحت رانندگی ِ سخت بین برف ها شده بودم...

و ناراحت ترافیکی که برف همیشه می سازد ...

و ناراحت برف شدیدی که دور تا دور ماشین نشسته بود و من تازه ماشین را کارواش برده بودم !!!!
 
وارد مسیر که شدم ،
خیابان ها خالی ِ خالی بود...!!!!
برف به سمت شیشه ی رو به رو می دوید و من 
تازه فهمیدم به چه فاجعه ای مبتلا شدم....

برف می آمد و من خوشحالش نبودم....
برف می آمد و من ....

فهمیدی که چه میگویم...؟؟؟

من برف را فدای ناراحتی های دلم کردم...
برفی که همیشه نور امید را در دلم روشن می کرد ....
برفی که وقتی می آمد
خوشحالم می کرد و زمان و مکانش مهم نبود....
میبینی چه بر سرم آمده ....؟؟؟؟
میبینی....؟؟؟

+باید بخوابم...خسته ام‌....
می خواهم چشمم را ببندم و سال ها بخوابم....
بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشد ......
بخوابم و خواب نبینم....فقط سیاهی جلوی چشم هایم باشد....بخوابم و بیداری در کار نباشد . . .
عاکف...
۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۴ ۲ نظر
۲۰ سال از این ۴۰ سال عمرت
شد خرج من ...
اگر در این ۲۰ سال من نبودم
چقدر جوانتر می بودی ......

اگر من نبودم و فقط گل های نرگسی بود که پدر هر روز برایت در گلدان روی میز میگذارد ...



+حالا از این به بعد دیگر نمیتوانم بگویم ۳۹ سال و ۱۱ ماه و ۲۹ روز داری . . .
مجبورم به ۴۰ تن دهم ... مجبورم ......
عاکف...
۲۵ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۶