دور ساحل رکاب می زدم ...
کسی نبود ...
هوا داشت تاریک می شد ..
از شب های دریا خوف دارم ...
از دوچرخه پیاده شدم ..
تاب های رو به روی دریا را سوار شدم !
مثل همان روزهای خوب زندگی ...
خیره شدم به مرز دریا و آسمان ...
آقایی دوان دوان آمد ...
هوا تاریک شده بود ...
عکس ماه،هم آغوش شده بود با دریا ...
لباس هایش را درآورد و زد به آب ...
با خودم گفتم چه جرئتی دارد !من شب ها از کنار آب ایستادن میترسم حتی!
فکر میکردم تا دومتر می رود و برمیگردد !!
اما هر لحظه تعجبم بیشتر می شد ...
انقدر رفتنش را نگاه کردم تا ناپدید شد از جلوی چشم هایم !!
ترسیده بودم .... قطع به یقین میخواسته خود کشی کند!!
اما چرا شب ... ؟؟؟
استرس و اضطراب رهایم نمیکرد !!
یاد خاطره افتادم ... وقتی محمد علیجانی جلوی پاهایش،کنار حوض دانشکده فرود آمده بود...!!
تا دو ساعت همانجا نشستم !
برگشت !!!!رفته بود شنا !!!!!!
شب ....در این سرما و طوفان.... منطقه ی حفاظت نشده ی دریا...آن هم ساحلی که پرنده پر نمی زد !!!
اسمش شنا بود یا خود کشی را نمیدانم...!!
به خودم فکر کردم ... به ذهنم که شده دریایی از ترس های رنگارنگ ...
به تاریکی اتاق ذهنم ....
به ترس از دست دادن عزیزانم ... به ترس از زلزله ... به ترس از ادامه ی این زندگی ِ نامفید ... ترس از درس و وکالت و قضاوت ... ترس از دست دادن ایمانم وسط این رشته ....
یادم است آن اوایل رانندگی حتی از سرعت رفتن هم واهمه داشتم ...
پدر یک بار سوارم کرد و برد یک جای خلوت ... بهم گفت از سرعت که می ترسی هیچ!از ترمز گرفتنم میترسی؟؟؟؟؟
به حرفش که فکر کردم دیدم راست میگفت !
از ترمز یک دفعه ای واهمه داشتم!!!
چندین بار ... تا سرعت بالا می رفت و ناگهانی ترمز میکرد !بعدش هم مجبورم کرد خودم این کار را تکرار کنم!آن لحظه از ترس سرعت بالا و ترمز محکم،تمام عضلات بدنم سفت شده بود ...!اما اگر این کار را با من نکرده بود ، هفته ی پیش با یک تصادف سنگین ،قطعه قطعه شده بودم !!!
کسی میگفت "بترسی باختی!"
راست میگفت ...
این دنیا ،
هر چقدر پا پس بکشی مقابلش،بیشتر جلو می آید .... هر چقدر بترسی و عقب بکشی،
بیشترحمله میکند !!
ترس ،
نقطه ی تاریک زندگی است ...
نباید افسار ذهن را دستش داد ....