وجدان جهان،ترازوی عدل الهی است ...
حقیقت برای همیشه مکتوم نمیماند ...
"استاد ما ، شهید مطهری"
+میتوانید به هر موضوعی سرایتش دهید!
وجدان جهان،ترازوی عدل الهی است ...
حقیقت برای همیشه مکتوم نمیماند ...
"استاد ما ، شهید مطهری"
+میتوانید به هر موضوعی سرایتش دهید!
خواهان :
عاکف ....
خوانده :
خدا .....
خواسته :
بطلان حیات ....
بهای خواسته :
فعلا مقوم به آرامش .....
هزینه دادرسی :
اعسار از هزینه ی دادرسی ....
در صورت قبول ؛
نماز...دعا ....اشک و آه به شرط قبولی ....
ادله ی اثبات دعوا :
شهود ...
التماس ......
خواهش....
تمنا ....
میتوان خدا همیشه قاضی نباشد...؟؟؟
میتوان خدا را در دادگاه خودش خوانده قرار داد؟؟؟؟
قاضی و خوانده میتوانند یکی باشند؟؟؟
اصلا شاهد و قاضی و خوانده یکی باشند چطور ؟؟؟؟
و این امر فقط در ذات انصاف خداست ....
که برسد به دعوای بنده اش ....
به دادخواست پر از نقص خواهانش ....
آری که من "خواهان" ِ تو ام ....
تو "خوانده" ام باش .....
"خواسته"ام باش...
"سبب"م باش ...
"جهت مشروع"م باش ....
بگذار بخوانمت ....بخواهمت....
چرایی ام باش ....
رد دادخواست در مرامت نیست ....
عدم استماع در ذاتت نیست ....
رد دعوا در نگاهت نیست ......
و حتی هیچ مرور زمانی را شامل نمیشود عدالتت ...
تو شاهدی که خواهانت چه می کشد ...
خواسته اش چیست ...
اعسارش به تو ثابت شده ....
دستی بچرخان و حکمی بده تا باز باور کنم کنارم نشسته ای ....
حکمی بده شبیه به آن حکمی که گوشه ی حرم نجف دادی ....
حکمی بده تا باز باور کنم که فقط خدای خوب ها نیستی ....
تو حکم میدهی به انصاف و آن هم حکمی فرا تر از خواسته ....خیلی فراتر از خواسته .....و احدی را جرئت نقضش ن ی س ت .....
ای نعم الوکیل من ......
یکی از مستخدمین دانشکده ،
آقای حدودا ۴۰ ساله ای است با قد و قامت معمولی و لاغر ...
همیشه لباس های مخصوص کارکنان دانشگاه را به تن دارد ...
نه تنها من ؛
که کل دانشکده شیفته ی او هستند ...
برگه های بزرگ امتحان که پخش می شود ،
مدتی از امتحان که گذشت او با مُهرش وارد می شود ....
بالای برگه را مهر می زند و یک خسته نباشید می گوید و می رود نفر بعدی ...
مضحک است اما مواقع امتحان همیشه چشم انتظار او هستم ...
بیاید و یک خسته نباشید بگوید و برود ...
آن روز زود بیدار شدم....هر کاری کردم خوابم نبرد دوباره ....
هوا هنوز تاریک بود ...
راه افتادم سمت دانشگاه ...
خیابان ها تاریک و خلوت...انگار نه انگار که این تهران باشد...!
دانشگاه جنگلی ما خالی ِ خالی و فقط آثار کمی از برف های دیروز مانده بود و همان هم یخ زده بود ....
خوف کردم از این همه تاریکی و درخت...
بالاخره ساختمان دانشکده از لابه لای درخت ها سر برآورد ...
وارد شدم ،
حقوق را هیچ وقت اینطور بدون اهالی اش ندیده بودم...
به راستی که حقوق بدون بعضی اهالی اش ،
غیر قابل تحمل و بدون یک سری دیگر لذت بخش ترین مکان دنیاست ...
دکمه ی آسانسور را زدم که همان مرد رئوف دانشکده با من سر رسید ...
وارد آسانسور که شدیم دلم خواست که با او صحبت کنم ... با صدایی گرفته و غمبار و بی حال و لبخندی کمرنگ :
_خوبید شما ؟
جوابم را با صدایی بلند و رسا داد ...
با همان لهجه ی غلیظ شمالی دوست داشتنی اش ... دست گذاشت روی سینه اش و گفت :
+الحمدلله ...
همه چیز امن و امان ...
با خودم تکرار کردم ...
امن و امان ...
کاش آسانسور انقدر زود نرسیده بود
تا ازش می پرسیدم چطور در این روزهای سیاه به امنیت و امان رسیده ....
به حالش غبطه خوردم ... خیلی بیشتر از غبطه ای که به حال آن استاد می خوردم ...
دلم خواست یک روزی از این روزها ،
وقتی هر رفیقی یا هر کدام از شما حالم را می پرسد
از ته دلم ، صادقانه ،
بگویم امن و امان . . .
فعلا نمیتوانم بگویم...
اما قولش را داده ام...که اگر عمری بود و مجالی ،امن و امانم را پیدا کنم...
و اگر عمری نبود هم ،
میگویند خدا به نیت ها و مقاصد کار دارد و نه اعمال ِ به نتیجه رسیده ....
+التماس دعا ...
محتاجاً شدیدا....
نسیم خنکی حال دلم را خوب میکند...
پاهایم آهسته آهسته در خاکها فرو میروند...
غرق میشوم در رویا!....
ناگهان پرندهای میپرد؛
نگاهش میکنم .... به اوج دارد میرود!
از جلوی چشمانم محو میشود!
اینجا کجاست!؟
کجا ایستاده ام!؟؟
ندایی مرا میخواند...
قدم قدم به جلو میروم و یک گوشه دنج مینشینم...
دنج ترین گوشه دنیاست انگار...
شبیه شش گوشه است انگار.....
صدایی در گوشم میپیچد!
صدای ابراهیم ِ من است...
دارد میگوید:
همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم؛
و آن "عشـق" است...
میخواهم به پای موسیقی صدایش سجده کنم که صدای خمپاره تمام افکارم را ویران میکند . . .
ناگهان به خود میآیم؛
چشم هایم باز میشود و دلم بی تاب...
اینطرف و آنطرف را مینگرم...
دنبالش میگردم...
نگاهم به دور دست ترین نقطه خیره میماند...
قافله ای از میان آب های اطراف زمین طلائیه میگذرد...
مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمیگردد نگاهی میکند و میگوید...
"قافله ما قافله ی از خود گذشتگان است هر کسی که از خود گذشته نیست با ما نیاید..."
فریاد میزنم که صبر کنید میخواهم بیایم!
قافله دورتر و دورتر میشود، میدوم به سمت آب...
سیم خاردار ها مانع اند...
یاد این سخن ابراهیم همت می افتم؛
در پوست خود نمی گنجم!
گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع اند...
فریاد میزنم!
که ای قافله صبر کنید .....
اما دیگر دیر شده ...قافله رفته است و جا مانده ام...
جا مانده ام . . . .
باید که این بار جا نمانم...
باید که آماده شوم...
باید مشغول عشق باشم ....
ای کاش این بار به پایتان برسم ....
صدای شهید آوینی درون گوشم میپیچد و میگوید:
جایی برای ای کاشها و اگرها باقی نمانده ...
عاشورا هنوز نگذشته است....
و کاروان کربلا هنوز در راه است!
و اگر تو را هوس کرب و بلاست؛
بسم الله...
پ.نوشت:
فکر میکنم 4 سالی میشود طلائیه را ندیدم...متن ، چیزی نبود جز حاصل گوشه ی امامزاده نشستن .... !!!
+طلائیه راهت می دهند به شرطی که برای رفتنش لحظه شماری کنی ... نه دست دست !!
خدا چقدر زلیخا را مچاله کرد و دواند دنبال یوسف
تا بالاخره به حضورش ایمان آورد...
من که بودنت را میدانم ...
اما فقط "میدانم"!
همین است که انقدر دنبال خودم می دوانی ام ....
دنبال یوسف بودن،وجاهتی دارد...
دنبال خود چرخیدن را کدام منطقی می پذیرد .. ؟؟؟
اگر هر آن بمیرم،
از شرمندگی و این همه سرگردانی نمیدانم چطور باید در چشم هایت نگاه کنم ....
اصلا نمیدانم با چه رویی آن شب اول میخواهم زبان باز کنم و از "الله" بگویم . . .
میدانم اندازه ی تمام عمرم ،
آن شب تحقیر خواهم شد ...
به این دور ِ باطل ِ من
همه ی ملائکت خواهند خندید....
تو نخند اما ...
اخم هم نکن ...
روی از من برنگردان ....
حتی سکوت هم نکن ....
اگر نگاهم میکنی ،
خشمگین نگاه نکن ...
من به هیچ کدام از این ها از جانب تو عادت ندارم ....
به آدم هایت چرا ...همه چیز از آن ها دیده ام ...
از تو اما ....
در همان قبر مرا بغل بگیر ...
من ِ گناهکار را ...
روی از من ِ بنده ی ِ تنها ،
برنگردان ...
+ا ش ک ...
شب جمعه ،
همیشه بلند ترین ِ شب هاست ...
امشب ،
از تمام شب جمعه ها هم بلند تر ....
مادرت امشب از همیشه بیشتر در حرم است ....
نمیدانی یک دقیقه بیشتر کنارت نفس کشیدن،
چه موهبت بزرگی است ...
"تو در کنار خودت نیستی نمیدانی . . .
نمیدانی . . . "
.
.
یلدای خوبی نیست ...
حتی تیر تحکم حاج آقا پناهیان هم به من برخورد نکرد ... :
_"الان داری حرص میخوری برای چی؟؟
به خودت برگرد بگو :
چت شده؟؟؟خدا هم فوت کرده؟؟؟
ضعیف شده خدا؟؟؟؟مهربونیش رفته؟؟؟
نمیبینه تو رو ؟؟؟؟؟؟
چی شده؟؟؟؟......"
زمین،زیر پایم لرزیده .... لرزیده .....
دلگیرم از دستش ...
اصلا نمیداند ....
هیچ چیز نمیگویم ....
می ترسم حرف بزنم ....
عادی و آرام سعی میکنم فقط ادامه دهم ...
گاهی فکر میکنم باید منتظر بمانم تا زمانش برسد ...
گاهی می ترسم این حس انقدر بماند تا نسبت به او سِر شوم ...
انقدر دلگیری روی دلگیری جمع شود تا آخر سر دلم زیر همه چیز با او بزند ...
وسایلم را در همین بلوای سکوت جمع کنم و هر چه دارم و ندارم بردارم و بروم ...
می ترسم سر بچرخانم ببینم دیگر ندارمش ... و نداردم .... و ... ببینم دیگر نمیخواهم که داشته باشمش ....
می دانی چقدرررر ترسناک است برای من عزیزی چون تو را نخواستن....؟؟
می دانی چقدر سخت است به تو شوقی نداشتن . . .؟؟؟
می دانی وحشت من این روز ها این شده که تو جزئی از من نباشی ...؟؟؟
فکرت در ذهن من پرسه نزند ...؟؟
تو را همیشه همراهم ندانم...؟؟؟
میدانی آن وقت من چقدر تنها میشوم ...؟؟؟
چقدر خالی و پوچ می شوم...؟؟؟
می دانی رفیق از دست دادن چه غم بزرگی است ؟؟؟...
اصلا....میدانی چقدرررر برایت حرف دارم...؟؟؟می دانی چقدر دلم میخواهد برایم حرف بزنی...؟؟
بس است این حرف های روزمره ...
من با تو "حرف" دارم ...
خدا کند که زمانش برسد...دعوا کنیم و بعدش همه چیز درست شود ... همه چیز ...
و من باز تو را داشته باشم ....
+میدانی که شب ها خوابی جز تو را پیدا نمیکنم تا ببینم...؟؟