تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی...حرف ناگفته زیاد است ولی محرم نیست...
منتظر بودیم تا در سالن سینما باز شود و برویم داخل .
مردم دور و برم را نگاه میکردم...
دختری که با دو تا خوراکی بدو بدو آمد و عطرش را از کیفش بیرون کشید و شروع کرد روی لباسش شیشه ی عطر را خالی کردن !
گویا منتظر شخص مهم زندگی اش بود ...
دختری که یک کلاه روی سرش گذاشته بود و موهای بلندش دور تا دورش را پوشانده بود ،داشت به همراهش میگفت که "اگر این کارارو نکنی فکر میکنن خیلی عجیبی"!
دختری که روسری اش افتاده بود و روی شانه ی پسری سرش را تکیه داده بود ...
کاری به کار حجاب و این که باورم نمی شود اینجا "ایران" است ندارم ...
امروز بیشتر به این فکر کردم که همه سرگرم "کسی" هستند این روز ها ...
و من هنوز نمیدانم سرم گرم چیست ...
یا کیست ....
یا کجاست ......
اصلا سر من گرم است یا برای خودش پرسه میزند فقط؟؟؟
شاید دیگر بین مردمم جایی ندارم...
شاید دیگر مردم وطن که نه،حتی با انسان های این کره ی خاکی هیچ وجه اشتراکی ندارم...
شاید من عجیبم ...
شاید ....
+دوستی با من ِ عجیب و
کاش که سختت نباشد ....
کاش که آزارت ندهم . . .
کآش.....