الهی و ربّی...
خدا چقدر زلیخا را مچاله کرد و دواند دنبال یوسف
تا بالاخره به حضورش ایمان آورد...
من که بودنت را میدانم ...
اما فقط "میدانم"!
همین است که انقدر دنبال خودم می دوانی ام ....
دنبال یوسف بودن،وجاهتی دارد...
دنبال خود چرخیدن را کدام منطقی می پذیرد .. ؟؟؟
اگر هر آن بمیرم،
از شرمندگی و این همه سرگردانی نمیدانم چطور باید در چشم هایت نگاه کنم ....
اصلا نمیدانم با چه رویی آن شب اول میخواهم زبان باز کنم و از "الله" بگویم . . .
میدانم اندازه ی تمام عمرم ،
آن شب تحقیر خواهم شد ...
به این دور ِ باطل ِ من
همه ی ملائکت خواهند خندید....
تو نخند اما ...
اخم هم نکن ...
روی از من برنگردان ....
حتی سکوت هم نکن ....
اگر نگاهم میکنی ،
خشمگین نگاه نکن ...
من به هیچ کدام از این ها از جانب تو عادت ندارم ....
به آدم هایت چرا ...همه چیز از آن ها دیده ام ...
از تو اما ....
در همان قبر مرا بغل بگیر ...
من ِ گناهکار را ...
روی از من ِ بنده ی ِ تنها ،
برنگردان ...
+ا ش ک ...