آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

داشت با برادرش بازی میکرد !
قهقهه های مستانه اش بلند شده بود ...
موهای بلندش پریشان شده بود روی صورتش ....

باز هم نگاه سنگین من باعث‌ شد خجالت بکشد ... فکر کنم از نگاه های ممتد من خیلی آزار میبیند ...
ولی من باید نگاهش کنم ...
انگار خودم را میبینم ...
هاله ای از چهره ی کودکی های خودم را دارد ...
مادر من هم موهایم را بلند کرده بود ...
خودش برایم شانه میکرد ...
خودش برایم می بست ...
پیراهن های رنگی تنم‌ می کرد ...
جوراب های سفید که از بالا تور می خورد!

من هم یک روزی مثل او انقدر میخندیدم و میخندیدم که دلم درد میگرفت ...
همراه با قهقهه موهایم را کنار میزدم و میدویدم ...
میدویدم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم ...می دانستم پدر چشم از من بر نمی دارد...

آن موقع ها،
همیشه به بزرگ شدنم فکر می کردم ...
حالا میبینم چندان هم قشنگ نیست این فرآیند رشد ...
بزرگ شدن بیش تر از آنی که حس استقلال تو را ارضا کند،
حس تنهایی را به تو القا می کند ....

آدم ها
همیشه دلتنگ ِ قبل تر ها می شوند ...
اما کم تر پیدا می شود کسی که حاضر به برگشت باشد ... حاضر به دوباره زندگی کردن در ثانیه به ثانیه ی سال های عمرش که سپری شده ...
یک زندگی‌ِ‌ از سر ....
با تمام سختی ها ...
وقتی که در خلوت خودم فکر میکنم،
میبینم این که حاضر به عقب نیستم به کنار ... حتی دلم می خواهد زمان را به جلو بکشم ...
ببینم ته زندگی ام کجاست ...
.
رفیقم روی صفحه ی موبایلش این جمله را گذاشته :
"انسان ، مسئولیت است!"
خیلی آدم ها،
یادشان رفته انسان اند ....

.

عیدتان مبارک :)

ان شاءالله آخرین جشنی باشد که بدون اماممان میگیریم...

عاکف...
۱۵ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۵
همه چیز در نظر ِ چشم ِ نظر کرده ی حسین،
کور می شود که کلّ غیر حسین، فان است و وجه الله ِ حسین باقی!
چشم ِ حسین بین آنقدر شسته میشود که آیه ها را هم جور دیگر می بیند!
آری....
"لهم اعین لا یبصرون بها الّا الحسین..."
"لهم اذان لایسمعون بها الّا الحسین...."
وجود ِ با حسین، الّا الحسین را نخواهد شناخت! .....
عاکف...
۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۳:۵۱
بچه که بودم آرزو داشتم در ماه زندگی کنم !
کمی که بزرگ تر شدم تمام دنیایم شده بود کهکشان و نجوم!
به ماه به چشم یک پدیده ی علمی نگاه میکردم و سعی میکردم حفره های رویش‌را با چیزی که خوانده بودم تطبیق دهم!

عشق کویر داشتم !
به خاطر آسمان صافش ...
چون میتوانستم پیچ در پیچ های ستاره ها را ببینم !!

پدر قول داده بود برایم تلسکوپ بگیرد !
اما یادم نمی آید چه شد که تب آن از سرم افتاد ...
نمیدانم چه شد که فهمیدم تب و تاب نجوم را می شود خیلی قشنگ تر در کتاب های شعر پیدا کرد ...
من به درد بررسی علمی ماه نمیخوردم!!

دبیرستانی که بودم به ماه خیره میشدم و منتظر میشدم ببینم جنون میگیرم یا نه!!!
بعدها فهمیدم تمام این ها دروغی بیش نیست ....

ماه ،
وقتی جنون می آورد که تو در آن دستی داشته باشی ...
ماه،
تازه وقتی مآه میشود که من بدانم تو هم با من به آن خیره ای ...
ماه
به ما هو ماه؛
یک مخلوق عادی است...
"تو" باید در آن روح بدمی ‌‌‌...
عاکف...
۰۴ آذر ۹۶ ، ۲۱:۲۲

از دنیا هیچ نمیخواهم جز این که رهایم کنند زیر سایه ی ایوان پدر ...
هم نوا با جمعیت فقط پدر را بخوانم .‌...
"حیدر....حیدر....
حیدر....حیدر....."
.
.
شب تا صبح،
زیر باران ،
کنار شما ،
انگار که من خواب بودم .....

حالا من را از بهشتم به زور جدا کرده اند ‌‌‌....
باور کن که هیچ جای دنیا انقدر خوشحال نبوده ام که گوشه ی حرمت...

همیشه عطش‌ آرامشت را داشتم....

این بار کاری با من کردی که تاب دوری‌ات را تحمل‌ اصلا معنا ندارد ....

امیرالمومنین را کافی است فقط حس کنی ....

کافی است نگاه گرمش تمام غم های یخ زده ات را آب کند ....

زندگی طور دیگری میچرخد برایت ...

عاکف

عاکف...
۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۵

نیمه هوشیار بودم ..
تخت کناری من خوابانده بودنش ...
فقط همین قدر متوجه شدم که شرایط عادی ندارد ...

کامل که به هوش آمدم ،
دختری را دیدم حدودا ۱۲ ساله ...
معلول حرکتی شدید ...

شرایط جالبی نداشت ...
اما می خندید ...
زینب مرا رها کرده بود و پیش او نشسته بود ..
دستش را گرفته بود ...
هیچ حرفی نمی زدند ...
اما آن دختر دائما می خندید ...

زینب چقدر عادی کنارش‌نشسته بود ... انگار که خواهرش باشد ...

به حالش غبطه خوردم ...
هم به حال زینب
هم به حال آن دختر روی تخت ...

داشت توی گوش دخترک‌ زمزمه میکرد که
"امام حسین چقدر تو را دوست دارد ...."


آرامش دختر را هنوز یادم نرفته ...
معنی خنده ای که روی لبش بود را متوجه نمی شدم ...
نمی فهمیدم چرا انــــــــقدر آرام است ....

فقط همین قدر می فهمیدم که توان من آن لحظه از او کم تر بود ...
اصلا آن لحظه توانی نداشتم ...
نه تنها نمی خندیدم که گریه هم می کردم ....
از شدت ناتوانی دلم میخواست داد بزنم ....

اقتدار او اما عجیب ،
عجیب بود !!!!
نه میتوانست حرکت کند و نه حتی حرفی بزند ....
وسط بیابان نجف به کربلا ،
بیمار شده بود و باز هم می خنیدید . . . !
شاید فقط در فکر به تو رسیدن بود ....

شاید حواسش بوده که چیزی تا کربلا نمانده . . .

.

.
گاهی حسرت یک حال ِ خـــوب را میکشی وسط یک عالمه حال بد ....
حال خوب ،
وسط تمام ِ بدآمد ها را هر کسی ندارد ...

گاهی انقدر بد شده ای که حتی نمی توانی بخوانی اش...
نمی توانی اسمش را در دلت مرور کنی ...
حتی در دلت . . .

عاکف...
۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۳۵
شده تا به حال زمان را گم‌کنی ....؟؟

مکان را گم‌کنی ...؟؟؟

زمان و مکان از دستم در رفته ...
بگو به من که همین الان حرمت را دیدم
یا آن هفته ی قبل بود که در قاب چشم هایم جای گرفتی .....؟؟؟

من کجا ایستاده ام‌..؟؟
به دنبال چه می گردم ...؟؟
با عمر خودم چه میکنم..؟؟؟

جای اتاقم و حرم
دائم جلوی چشمم عوض‌ می شود ....

دوباره من و تنهایی...
دوباره شب جمعه و حسرت...
این‌چرخه ی زندگی من،
برای بار پنجم به جای تلخش رسیده ...
.
ممنونم از زیارت قبول هایتان...
یادتان همراهم بود :)
عاکف...
۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۷
دلم برایش تنگ شده بود ...
خیلی زباد ...
انقدر که حسرت تمام لحظات با او بودن به جانم افتاده بود ...

او هم همین حس را داشت ...
به هر زحمتی بود قبل کربلا به هم رسیدیم تا این دلتنگی را سر جایش بنشانیم...
اما هیچ حرفی به ذهنم نمی آمد تا برایش بگویم ...!!

انگار که از هر موضوعی تهی بودم ....
چند روز بعد دیدنش که رسیدم کربلا
تا رسیدم به حرم ،
حرف هایم گوشه ی حرم سرریز میشد ...
هیچ فکرش را نمیکردم انقدر حرف در من جمع شده باشد ...
انقدر فکر ... انقدر بی تابی ...
من کنار آدم ها ،
دیگر نمی توانم خودم باشم ...
کنار آدم ها
خودم را یادم می رود ... حتی عزیزترینشان ...
حتی دوست داشتنی ترینشان ....

من باید فقط برای تو بنویسم...فقط برای تو بگویم...
از این روزهایم...
برای تو نقاب از چهره بردارم...
برای تو ....

یا برای علی (ع)....
علی ....
علی ...
همانی که دستش را نشانم داد ....
یا امیرالمومنین...
همیشه برایم بمان ...
همیشه برایم پدر بمان ‌‌‌‌.....
عاکف...
۲۳ آبان ۹۶ ، ۲۱:۰۵

از مرز رد شدیم ...
هیچ وقت انقدر با خانه ی خودم احساس غریبی نکرده بودم ...
حتی پشت گیت ها
نفس های عمیق میکشیدم عراق را ...

تهران برایم
از همیشه دلگیر تر است ....
من در ایران،از همیشه تنهاترم . . .
توی همین فکر ها بودم و در عالم خودم اشک می ریختم که دکور ورودی ایران ،
اشک هایم را ده برابر کرد ...


تو ضامن منی امام رئوف ....
باید برگردم کنارت ...
باید با "تو" حرف بزنم ....

.

.

انگار که سر در ایران ایستاده باشی ...

لبخند روی لبت باشد ‌..

و "زیارت قبول" گویان به من میفهمانی که هنوز آنقدری که فکر میکنم تنها نشدم....

عاکف...
۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۵
وجود من ،
پر از تو است ...
تحت تصرف توست ...
که وقت رفتن اجازه نمیدهی قالب تهی کند . . . . .
عاکف...
۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۴
گویی که هر بار دیدنت رویایی است شیرین که تا ذره ای از چشمم دور میشوی،
تمام می شود ...

و من نمی دانم تا کی محکومم به این همه
کشمکش دوری و نزدیکی ...
من این وسط خواهم شکست ... خودت می دانی ....
عاکف...
۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۸