کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ
گویی من با تمآم هستی ام در بین دستان تو ایستاده ام...
ح س ی ن ...
کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ
گویی من با تمآم هستی ام در بین دستان تو ایستاده ام...
ح س ی ن ...
فقط همین قدر می گویم که
دیشب تا صبح ،
من بودم ...
باران بود ...
مآه بود ...
ایوان طلا بود ...
گنبد سرآسر عشق ِ پدر بود ....
رو به روی ضریح
نوای "حیدر حیدر" دمی قطع نمیشد ...
و درست در همین لحظه ،
من "معجزه" را با "چشم خودم" دیدم ....
من "ید الله" را دیدم ...
"عین الله" را دیدم ...
اُذن الله" را دیدم" ...
انگار که دروازه ی نجف تازه برای دلم باز شد ....
انگار که دست پدر روی قلبم نشست ...
و قطعا چیزی جز آرامش سرریز نشد ....
خودم نمیدیدم،باور نمیکردم ....
نمی گویم ؛؛
باور نمیکنید . . .
.
اشهد انک تشهد مقامی ...
تسمع کلامی ...
ترد سلامی ...
.
+۱۴۰۰ عمود تا
ح س ی ن ...
شانه هایم را بگیر ... تکانم بده ...
و در چشم هایم فریاد بزن تا شاید باور کنم که دارم به سمت تو بر میگردم ....
#افر_الی_الحسین ...
بعد از تو ،
زمین چطور روی پای خودش ایستاده ... ؟؟
خورشید چطور روی تابیدن دارد ... ؟؟؟
اصلا نمی دانم بعد از تو،
ما چطور جرئت زندگی کردن داریم ....
بدون تو مگر می شود نفس کشید ... ؟؟؟
من،
بدون تو دارم دور خودم می چرخم ....
ح س ی ن ......
+روز سختی بود امروز ...
همه بودند و انگار که هیچ کس نبود ...
تنهایی و بی پناهی ،
شده تنها رهاورد پاییز برای من .....
پرونده های قتل های سریالی را بررسی می کردیم ...
استاد عادی تر از هر چیزی،نحوه ی قتل ها را میگفت و با ماده ها تطبیق می داد و گاها میخندید و شوخی می کرد ...
جلسه های اول،
در بهت بودم ...
باورم نمیشد که تمام این اتفاقات در دنیایی که من نفس میکشم افتاده...
امروز هم به روال همیشه سپری شد ...
خودکار در دستم می چرخید و راحت تر از هر چیزی کلمات جالبی می نوشت ...
"قتل...خفگی...سقط جنین...قتل نوزاد...گلو...کُشنده..."
تند و تند فقط می نوشتم تا از این همه حادثه جا نمانم ....
استاد آهی کشید و گفت
"آدم به همه چیز عادت میکنه ...
به کشتن هم عادت میکنه ...
به دیدنش هم عادت میکنه ..."
و من به شنیدنش عادت کردم ...
کم مانده تا "ببینم "...
می ترسم از سِر شدن ...
می ترسم یک روزی پرونده را باز کنم و به تنها چیزی که فکر میکنم،حل کردن مسئله باشد و دیگر هیچ ....
ترسناک تر از آن عاداتی است که الان دارم ...
عادت به دیدن این همه نامردی ...
عادت به غمی که در قلبم لانه کرده ....
عادت به گریه های شبانه ...
اما می دانی ...
من به جدایی از تو
هیچ وقت عادت نمی کنم .....
هیچ وقت نمی توانم این چنین ظلم به نفس کنم . . .
+بالای جزوه نوشتم ۲ آبان و این تاریخ به چشمم آشنا آمد ...
پارسال،چنین روزی روی تخت اورژانس داشتم از درد ناله می کردم ...
توانایی حرکت میلیمتری هم نبود ...
همین روز بود که
از اربعین
جا ماندم .....
چیزی ازش نمی دانستم ...
فقط یک بار، دیدم که توی چشم های ما زل زده بود و مرگ را
برای مدافعان حرم "حق" میشمرد و خونشان را هدر می دانست ...
تمایلی به صحبت با او نداشتم ...
حرف هایش انگار زخم های دلم را ملتهب تر می کرد ...
از شنیدن حرف هایش سرم گیج می رفت ...
نه که او مهم باشد ... نه که من ندانم که حسین مهم است و دیگر هیچ ...
اما بی انصافی و جهل،هر کسی را آزار میدهد ...
دیروز،
اعلامیه ی فوتش را برایم فرستادند ...
چه کسی باور میکند دخترک ۲۰ ساله که تا دیروز ،
در مسیر انجمن دانشکده در رفت و آمد بود،
حالا با یک برق گرفتگی ِ سشوار مرگ بهش دست داده است ...
تمام دیشب داشتم دق می کردم ...
زینب میگفت
"فکر کن با چنین دیدگاهی نسبت به اسلام پرونده ات بسته بشه..."
ناراحت تمام آدم ها شدم ...
ناراحت خودم شدم ....
ناراحت بی انصافی هایم و فکر این که ممکن است درست وسط بی انصافی هایم پرونده ام بسته شود .....
میدانم که دادگاه خدا،
از حق الناسی که حق الله است ساده عبور نمیکند ...
هرکسی می توانست جای او باشد ...
هر کسی ...
روزگار خطرناکی است ...
کافی است ذره ای پایت سُر بخورد ... با سر به جهنم سقوط میکنی .....
.
.
+محرم خیلی زود رفتی . . .
خیلی زود . . .
لنز دوربین را روی چشم هایش زوم کردم ...
فکوس را روی چشم هایش گذاشتم و هر چیز جز آن بود تار شد ....
و این عکس،
شد آیینه ی تمام نمای زندگی من ....
هر چه هست چشم های توست .....
و بقیه،
انگار که نیست .....
فقط بخند ...
++دو هفته مانده تا در هوای تو نفس بکشم دوباره ...
دو هفته مانده به تو برسم اما از همیشه دل گرفته ترم ....
و خسته تر ....
اصلا نمی دانم جانی برایم مانده که از نجف تا تو را پیاده بیایم یا نه .....؟؟
شاید محتاج آن یک قدمی ام که پدرم می گفت ...
شاید ....
از این که چقدر تمام فکرم شده "تو" ،
فقط همین را بگویم که ذکر قنوت هایم
شده التماس برای آرامش قلب تو ...
قلبی فداک ...
نفسی فداک ...
انقدر بغض دارم
که تمام تنم داغ کرده ....
مگر چه میکردم این ۱۱ شب که نتوانستم چشم هایم را خالی کنم ....؟؟؟
دارم با خودم چه میکنم که این حال و روز دلم شده ... ؟؟
کدام سمتی ح س ی ن ....؟؟؟
میخواهم به سمتت فرار کنم .....
راه را گم کرده ام ...
تنها مانده ام ...
در این وادی غربت،هیچ کس به دیگری رحم ندارد ...