اصل عدم جاری است ...
پرونده های قتل های سریالی را بررسی می کردیم ...
استاد عادی تر از هر چیزی،نحوه ی قتل ها را میگفت و با ماده ها تطبیق می داد و گاها میخندید و شوخی می کرد ...
جلسه های اول،
در بهت بودم ...
باورم نمیشد که تمام این اتفاقات در دنیایی که من نفس میکشم افتاده...
امروز هم به روال همیشه سپری شد ...
خودکار در دستم می چرخید و راحت تر از هر چیزی کلمات جالبی می نوشت ...
"قتل...خفگی...سقط جنین...قتل نوزاد...گلو...کُشنده..."
تند و تند فقط می نوشتم تا از این همه حادثه جا نمانم ....
استاد آهی کشید و گفت
"آدم به همه چیز عادت میکنه ...
به کشتن هم عادت میکنه ...
به دیدنش هم عادت میکنه ..."
و من به شنیدنش عادت کردم ...
کم مانده تا "ببینم "...
می ترسم از سِر شدن ...
می ترسم یک روزی پرونده را باز کنم و به تنها چیزی که فکر میکنم،حل کردن مسئله باشد و دیگر هیچ ....
ترسناک تر از آن عاداتی است که الان دارم ...
عادت به دیدن این همه نامردی ...
عادت به غمی که در قلبم لانه کرده ....
عادت به گریه های شبانه ...
اما می دانی ...
من به جدایی از تو
هیچ وقت عادت نمی کنم .....
هیچ وقت نمی توانم این چنین ظلم به نفس کنم . . .
+بالای جزوه نوشتم ۲ آبان و این تاریخ به چشمم آشنا آمد ...
پارسال،چنین روزی روی تخت اورژانس داشتم از درد ناله می کردم ...
توانایی حرکت میلیمتری هم نبود ...
همین روز بود که
از اربعین
جا ماندم .....