آه هم که میکشم،بوی تو پخش میشود...
دلگیرم از دستش ...
اصلا نمیداند ....
هیچ چیز نمیگویم ....
می ترسم حرف بزنم ....
عادی و آرام سعی میکنم فقط ادامه دهم ...
گاهی فکر میکنم باید منتظر بمانم تا زمانش برسد ...
گاهی می ترسم این حس انقدر بماند تا نسبت به او سِر شوم ...
انقدر دلگیری روی دلگیری جمع شود تا آخر سر دلم زیر همه چیز با او بزند ...
وسایلم را در همین بلوای سکوت جمع کنم و هر چه دارم و ندارم بردارم و بروم ...
می ترسم سر بچرخانم ببینم دیگر ندارمش ... و نداردم .... و ... ببینم دیگر نمیخواهم که داشته باشمش ....
می دانی چقدرررر ترسناک است برای من عزیزی چون تو را نخواستن....؟؟
می دانی چقدر سخت است به تو شوقی نداشتن . . .؟؟؟
می دانی وحشت من این روز ها این شده که تو جزئی از من نباشی ...؟؟؟
فکرت در ذهن من پرسه نزند ...؟؟
تو را همیشه همراهم ندانم...؟؟؟
میدانی آن وقت من چقدر تنها میشوم ...؟؟؟
چقدر خالی و پوچ می شوم...؟؟؟
می دانی رفیق از دست دادن چه غم بزرگی است ؟؟؟...
اصلا....میدانی چقدرررر برایت حرف دارم...؟؟؟می دانی چقدر دلم میخواهد برایم حرف بزنی...؟؟
بس است این حرف های روزمره ...
من با تو "حرف" دارم ...
خدا کند که زمانش برسد...دعوا کنیم و بعدش همه چیز درست شود ... همه چیز ...
و من باز تو را داشته باشم ....
+میدانی که شب ها خوابی جز تو را پیدا نمیکنم تا ببینم...؟؟