بنگر حال من و دیده ی گریانم را ...
آن موقع ها ،
تا ذره ای برف می آمد دست در دست مردانه اش میدویدم به سمت تپه ها با یک عالمه مشما تا رویشان سر بخوریم!
کمی که گذشت،
پدر یک توپوپ خرید فقط برای این کار!
برای من خیلی بزرگ بود!
خودش می نشست و من را میگذاشت روی پاهایش!
دیروز،
پدر خیلی دیر رسید ...
تا آخرین لحظه که هوا روشن بود منتظر بودم بیاید برویم سر بخوریم ...
آخرش هم نیامد ...
هم با خواهرم و هم با رفیقم رفته بودم اما با او حال دیگری بود ...
خیلی خورد توی حالم ...
خیلی ...
عکسی را دیدم ...
سه فرزند شهید مدافع حرم...
روی قبر پدرشان ...
شاید آن ها هم برف بازی را بدون پدرشان قبول نداشتند ...
حالا هر بار که برف بیاید و پدرشان نباشد ،
برف خنجری میشود در قلبشان . . . .
+قبر را ،
مدت ها طول کشید تا نوشتم و ازش گذشتم ......
چه قدرررر مخــــــــــــوف است "قبر پدر" .......
+میدانی که چه حالی ام ...
میخواهم بگویم خدا تو را دوباره به من داد ...
شکر که حالا بودنت،
تنها اتفاق خوب این زمان است ....