آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

داشتم عکس های اینستای گرام را تند و تند لایک می کردم
سر یک عکسی
موبایل هنگ کرد انگار !!
رد نمیکرد عکس را ....
عکس را دقیق شدم....
می دانی کجا بود . . . ؟؟؟؟
همانجایی که گمت کردم.....

بگذار زاویه ی داستان را عوض کنم .... !!

این زهرای من
سید است و مستقیم
می رسد به امام کاظم ......
توی کاظمین
حالی داشت که هیچ کجا این حال را درش ندیدم ....
قرارمان شد بعد از نماز
همانجایی که او نشسته بود .....
یک دور حرم را دور زدم....دیدم هنوز نشسته جلوی در ....
از صورتش فقط چشم هایش معلوم بود ........
حسرت عجیبی توی چشمش دیدم .....
از کنارش عبور کردم.....
دستش را یک ثانیه گرفتم...یخ کرده بود .....
پوست سفیدش
سفید تر شده بود ....

چیزی نگفتم...
رد شدم....
رد شدم و وقتی برگشتم
پیدایش نکردم....
چقدر دور صحن چرخیدم...اما نبود . . .
بعد از یک ساعت و نیم گشتن دنبالش
رضایت دادم که برگردم هتل....
دلهره داشتم....زهرا هیچ کجا را بلد نبود...
جوری که من می بردم می نشاندمش گوشه ی حرم
دوباره هم برمیگشتم همانجا دنبالش!!!!!
رسیدم هتل...
دیدم نشسته روی تخت و مثل همیشه لبخند!!!

خراب شدم روی سرش!!!
از این آرامشش اعصابم به هم ریخت !!!
یک جمله گفت .... تکان خوردم....!!!
_فاطمه جان...آدم که توی شهر پدرش گم نمیشه....

آره خب....
آدم توی شهرش که گم نمیشه...
مگه من تو کربلا گم شدم...؟؟؟؟مگه اون شب اون همه تو
کوچه پس کوچه ها رفتیم گم شدیم؟؟؟؟
اصلا مگه میذارن توی شهر خودت گم بشی .... ؟؟
مگه حسین
حواسش به من نبود....؟؟؟
الان هم که انقدر با خودم درگیر شده بودم
تو رو فرستاد سر وقتم........
تورو
چشماتو ......
که یادگار شهرشه....میراث حرمشه......

تو رو ....
دستاتو .......
گه گره خورده به درهای حرمش........
این چند روز
یه نفس عمیق کشیدم تو هوات ......
این نفسا
بوی کربلآ
می ده .........

عاکف...
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۸
عاکف...
۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۶

"قلب ؛

اینجا

ق ل ب می شود . . .

خــ ـــــون می شود .... !

از "قلب" من که دیگر چیزی نمانده .....

آدم

تا یک جایی می کشد ......

تا یک جایی توان دارد .....

از آن جا به بعد یا یک دفعه کلاس را رها می کند

یا خیره در چشم ِ بچه ها اصلا نمی فهمد چه میگوید !!!!!!!!!!!!!!!

.

وضعیت نــ ــــــــــــــرگس. . .

کمـــــــــــــــای مطلق . . .

خیـ ـــــــــــــــــــرگی غلیظ . . .

چشم های خیره اش

خـــــــــــــــــــــــــــــــــآلی است . . . !

چــشـــــم او

اولین چشمی است که حرفی ندارد ....... !

حال او

تهی است از هــــــــــــــــــر حسی ..... !!

دستم را جلوی چشمانش تکان می دهم اما

انگار که مردمک چشمش را فیکس کرده باشند .... !!!!

دریــــــــــــغ از حرکتی...واکنشی...عکس العملی...ه ی چ .......

دنیــــــــــــــای "تشنج" او را در خودش غــ ـــــــــــرق کرده .......

دنیای بیهوشی .... ظلمات .....

روزهای اول ،

فقط به بن بست میخوردم !!!

به آخر روز که می رسیدم

حس می کردم "من" شبیه ِ او شدم

جای این که "او" را به حالت عادی برگردانم . . . .

"_نرگس؟؟خاله رو ببین؟؟؟جواب نمیدی؟؟"

+سکوت....نگاه.....

نقاشی می دادم که بکشد ....

چند روز اول که هیچ....جلوتر که رفت

می دیدم که فقط روی یک نقطه از کاغذ ، خط ها در رفت و آمدند !!!!!

توی ذهنش

هیچ تصویری از ترسیم اشیا نبود !!!!!!!!

اما من ....

هیچ وقت امیدم را از دست ندادم .....

عین ده روزی را که آن جا بودم

نفس نفس زدم تا یک ذره حالش جا به جا شود ....

روز آخر ....

لحظه ی خداحافظی....

بدو بدو آمد .....

سلام داد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نقاشی کشیده بود برای من !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

می خندید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

باورش هنوز هم س خ ت است .......

شاید اگر نرگس کمی توجه دیده بود از آن اول عمرش

الان در خلا غوطه ور نبود ..... !!!!

.

من و سه تا از دخترانم :)

+از این پس

از جهادی بیشتر خواهم نوشت ....

عاکف...
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۲

می ترسیدم...ولی نه زیاد!!

درد ، فرصت ترسیدن را خیلی نمی داد ....

به سقف اتاق عمل خیره شده بودم...

یکی می رفت...آن یکی می آمد ....

دوست داشتم زود تر بیهوشم کنند ....

درد امانم را بریده بود .....

یک لحظه به ذهنم رسید

اگر از این اتاق زنده برنگردم .... ؟؟؟

اتفاق است دیگر....ممکن است زیر دست آن همه دکتر محترم

هزار و یکی حادثه پیش آید ...!!

چه آدم هایی که می خواستم بهشان برگردم .....

چه کارهای نصفه و نیمه و نکرده ای روی دستم مانده بود .....

سرم را به عقب ِ زندگی ِ طی شده ام برگرداندم ....

چقدر وقت هدر داده بودم....

چقدر الکی الکی به خودم سخت گذرانده بودم ....

می دانید ...لحظه ی آخر

خاطرات خوب را فراموش میکنی!!!!!

فقط حسرت ِ اشتباهاتت را می خوری .....!!!!

"ای کاش" ها به ذهنت حمله میکنند و تا جنون می برندت....

م ی م ی ر ی 

از این همه اشتبآه ......

بعد با خودت فکر میکنی

که یعنی خدا تو را با این همه "دل به هوایی" که کردی ،

می پذیرد.. ؟؟؟

به "خدا" که رسید ،

پرستاری آمد با سه تا سرنگ ...

اسمم را صدا زد ...

بهش نگاه کردم ...

تا سرنگ به رگم وصل شد

سقف انقدر چرخید  تا همه چیز تمآم شد . . . . . .

عاکف...
۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۹

هر بار که بلند شدید تا چیزی بخورید.... ؛
دستتان را دراز کردید تا چیزی بردارید...... ؛
از تختتان پایین آمدید ..... ؛
اصلا هر بار که لباس عوض کردید !!!!!!!  ؛
تا اتاق خواهرتان رفتید ..... ؛
توی خواب توانستید پهلو به پهلو شوید .... ؛
جایی از تنتان درد نداشت ..... ؛
کفشتان را خودتان پوشیدید ..... ؛
راحت گریه کردید ...  ؛
بدون درد نفس کشیدید ..... ؛

و همین کارهای روزمره ی ساده ی بی فکر .... !!!

یادتان نرود خدا را .....
ناتوانی در همین روزمرگی ها
نفس از آدم میگیرد ......

+واااااقعا آپاندیس دیگه چرااااا ؟؟؟ :|

عاکف...
۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۸

همان زیـــــــــــر ِ پاهایش ،

هر چه جـــــــان داشتم در پاهایم ریختم و ایستادم !!

به عنوان آخــــــــــرین نماز ....

و آخــــــــــرین سجده

نیت آرامـــش کردم .... !

نیت صـ ـــــبر ..... !

من اگر "خـــــــــودم" را نشناسم که دیگر هیچ !!!!!



حالا
اینجا ،

دو رکعت نماز میّــــــــــــــــــــــت می خوانم برای خودم !!

من ،

بعـــــــــــــــــــــد از تو

مُــــــــــــــــرده امـــ ...... !




+کارم به جایی رسیده که می ترسم دفتر سفر آخر را باز کنم و خاطراتم را با تو مرور کنم .... !
می ترسم دق کنم در این حسرت .... !
حسرتت به لبه ی جانم رسیده ...
اگر دیر برم گردانی
یقینا پــــــــــــــــــرت خواهم شد !

عاکف...
۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۰

مرا ببخشید ..... !

که یادم رفته بود نوای وبلاگ را عوض کنم .... !!!

الان دیگر عطر ِ سیب
پُـــــــــــر کرده سراسر ِ نینوا را .... !!

شانه هایش لرزیده ... !

تمام خیامش در آتش سوخته .... !

تمآم ِ صحرای کربلا
پر است از خبر ِ اسیری ..... !

تیر نشسته بر چشمان ِ ساقی .... !
و پاهای رقیه ،
پر از خــــــار .....

علی اکبر از پا افتاده و
علی اصغر را . . . .
نمی دانم ! ......




+به نقل از حاج آقا پناهیان :

وقتی گلوی اصغر را زدند ،

حسین ؛

دلش بدجور شکست ....... !!

گریه می کرد .... می گفت "خدایا ....

کائنات را به خاطر دل ِ من به هم نریز .... !

من ، صــ ـــــــبر می کنم ....."

ح س ی ن ....

شکستن ِ دل ِ تو ،

یعنی زیر و زبر شدن ِ تمام کائنات !!!!!!!!

و همین یک مصیبت تو ،

ما شیعیان را تا قیام ِ مهدی ِ فآطمه

بس است ..... !

عاکف...
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۵

با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید

رباب ،

با آب هم قافیه باشد.....؟؟؟؟



روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند !

حرمــــــــــــــــــله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود!!!

هــ ــــــدف های روشنی داشت ....



تنها تـــــــو بودی که خوب فهمیدی

استخوانی که در گلوی عـــ ــــلی بود ؛

سه شعبه داشت....!

شش مــ ـــــــآه "عــــ ـــلی" بودن را طاقت آوردی....



خــ ــــون تو جاذبه ی زمین را بی اعتبار کرد ......

حالا پــ ـــــــــدرت یک قدم می رود..... بر می گردد . . . .

می رود....... بر می گردد . . . .

می رود.....

با غلاف شمشیر برایت از خــــــاک گهواره ای بسازد . . . . . . . .

تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند . . . . . . .

رباب می رسد از راه . . . . . .

با نـ ــــگــ ـــاه ....

بایک جمله ی کــــــــــوتــــــآه . . . . . !

آقا .... خودتان که سالمید ان شاءالله ..........؟؟؟

عاکف...
۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶

فکر کنم زیادی در حــــــــــــــــــــــر بودن ماهرم ......!!

ببین چقدر قشنگ آب را برایت بسته ام ............

اما ح س ی ن ......

آن لحظه ای از حر بودنم را پشت سر میگذارم

که تمام تن و بدنم در حال لــ ـــــــرزیدن است .....

4 ستون بدنم

شده "یک" ستون ....

و آن یکی هم

تـ ـــــــــــــــــــــــــویی . . . . !!

ح س ی ن ....

لرزیدن های این روزهایم را

مایه ی ثباتم کن .......

نه فروریختنم .......

دستت را زیر ِ چانه ام بگذار .... !

بـــخنــــــد و بگو

"ارفع راسک.....!"

.

.

+ح س ی ن....!

فکر کن تو بـــ ـــــــــــــــــــــــــــــخندی.....!!!!

چه بهــــــــــــــــــــــــــشتی است خــــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده ی تـــــــــــــــــــــــــــــــــو ...... !

خوشا به حال حبیب ...... !!

آمدنش ؛

چطور خنده را روی لــ ـــب هایت خــــــلق کرد . . . !

عاکف...
۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۵

به خــ ــــــرابه ی مـــــــــــــــــــــــــــــــــن ؛

خوش آمــ ــــــــــــــــــــــــــدی

ح س ی ن . . .

حقـــــــــــــــــــــّــــــــــــــا که ت و ؛

آبـــــــــــــاد گر ترین ِ جهــــــــــــــــــــاد گـــرانی ....!

.

.

.

پ.ن :

می خواستم مثل همیشه؛

متناسب با هر شب بنویسم...

یقینا نوشتن از او چیزی جز الطاف خودش نیست ... !

دل ِ نوشتن ندارم اما...!

حالم خوب ن ی س ت .... !

این بار نمی گویم "نمیدانم" چه شده !

خـــوب می دانم....که چه "کردم" .... !

دعایم کنید.......

این طور اگر جلو بروم

به شب های بعدی نمی رسم . . . .

.

.

+تو هیچگاه محرم ها مرا تنها نمیگذاری...!!

صدای گریه هایت کنار گوشم

آوای دلنوازی است که دلم آرام میگیرد....!

وقتی مطمئن میشوم شانه های تو هست که من وقت های ناتوانی

روی آن ها تکیه کنم....!!!

شـــــــــــآنه ات

از زیر ِ سرم

کم مباد!!!!!!

عاکف...
۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۹