زیر خط فقر امشب یک نــــــــــــفر جان می دهد .....
به جرئت میگویم که از هیچ چیز اندازه ی مترو بیزار نیستم ....
توی مترو ، فرهنگ جامعه کاملا نمایان است ......
خواص اگر به خودشان زحمت دهند و سری بزنند ، عوام را به راحتی می بینند ........
چهره ی یک سری فروشنده ها
غم را در دلت میکارد ....
بچه های کوچولو...
پیرزنی که دلت میخواهد بلند شوی تا او بنشیند...
مرد نابینایی که راهنمایش دختر بچه ی کوچکش است.....
آن روز پسر بچه ای را دیدم....انقدر ناز بود که دلم میخواست فقط نگاهش
کنم.....هیچ حرفی نمیزد....
فقط با جعبه ی آدامس هایش راه می رفت
بین مردم....
و ما مردم ؛
انگار که نمایشگاه آمده باشیم...چقدر بی تفاوت شده ایم...
چقدر سِـــــــــــــــر شده ایم..........
چهره ی پسر بچه مرا یاد اختلاسی انداخت که معوقه شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یاد ماشین های رنگ و وارنگی که از پارکینگ دانشکده نمایشگاه ماشین ساخته اند ...!!!!!
یاد ولخرجی های خودم!!!
چهره ی پسربچه
حرف های زیادی داشت .......
خاطرات زیادی را مرور میکرد ......
جهادی را یادم آورد....صد رحمت به بچه های جهادی!!!
حداقل گیر ِ مردم شهر نبودند....دستشان جلوی کسی دراز نبود!
گیر ِ زندگی شهری نبودند .... ! تفریحشان بالارفتن از دیوارهای روستا بود و
کتک زدن دختر ها !!!!!!!!!!!!!!
بی خبر از همـــــــــــه جا ..... اما بیچاره بچه ای که از همه جا باخبر است ..... !!
توی پرانتز عرض کنم :
اما وقتی می آیند و آلات حرام می فروشند.....
قبلا توی دلم آرزو میکردم تک تکشان را خدا از روی زمین بردارد!!!
دکتر غلامی آن روز میگفت برای اینجور آدم ها نفرین نکنید...
دعا کنید... مُردم تا توانستم بعضی هایشان را دعا کنم :/
خوب بودن هم گاهی سخت است هااااا ..... !!!!
.
.
همه چیز نوشت :
میگویم آقا جان ...
هــــوای آمــــــــــــــــــــــدن نداری .... ؟؟؟؟؟