خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام ... ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها...
می ترسیدم...ولی نه زیاد!!
درد ، فرصت ترسیدن را خیلی نمی داد ....
به سقف اتاق عمل خیره شده بودم...
یکی می رفت...آن یکی می آمد ....
دوست داشتم زود تر بیهوشم کنند ....
درد امانم را بریده بود .....
یک لحظه به ذهنم رسید
اگر از این اتاق زنده برنگردم .... ؟؟؟
اتفاق است دیگر....ممکن است زیر دست آن همه دکتر محترم
هزار و یکی حادثه پیش آید ...!!
چه آدم هایی که می خواستم بهشان برگردم .....
چه کارهای نصفه و نیمه و نکرده ای روی دستم مانده بود .....
سرم را به عقب ِ زندگی ِ طی شده ام برگرداندم ....
چقدر وقت هدر داده بودم....
چقدر الکی الکی به خودم سخت گذرانده بودم ....
می دانید ...لحظه ی آخر
خاطرات خوب را فراموش میکنی!!!!!
فقط حسرت ِ اشتباهاتت را می خوری .....!!!!
"ای کاش" ها به ذهنت حمله میکنند و تا جنون می برندت....
م ی م ی ر ی
از این همه اشتبآه ......
بعد با خودت فکر میکنی
که یعنی خدا تو را با این همه "دل به هوایی" که کردی ،
می پذیرد.. ؟؟؟
به "خدا" که رسید ،
پرستاری آمد با سه تا سرنگ ...
اسمم را صدا زد ...
بهش نگاه کردم ...
تا سرنگ به رگم وصل شد
سقف انقدر چرخید تا همه چیز تمآم شد . . . . . .