من دال و واو و سین و تِ دارم تو را!!
داشتم عکس های اینستای گرام را تند و تند لایک می کردم
سر یک عکسی
موبایل هنگ کرد انگار !!
رد نمیکرد عکس را ....
عکس را دقیق شدم....
می دانی کجا بود . . . ؟؟؟؟
همانجایی که گمت کردم.....
بگذار زاویه ی داستان را عوض کنم .... !!
این زهرای من
سید است و مستقیم
می رسد به امام کاظم ......
توی کاظمین
حالی داشت که هیچ کجا این حال را درش ندیدم ....
قرارمان شد بعد از نماز
همانجایی که او نشسته بود .....
یک دور حرم را دور زدم....دیدم هنوز نشسته جلوی در ....
از صورتش فقط چشم هایش معلوم بود ........
حسرت عجیبی توی چشمش دیدم .....
از کنارش عبور کردم.....
دستش را یک ثانیه گرفتم...یخ کرده بود .....
پوست سفیدش
سفید تر شده بود ....
چیزی نگفتم...
رد شدم....
رد شدم و وقتی برگشتم
پیدایش نکردم....
چقدر دور صحن چرخیدم...اما نبود . . .
بعد از یک ساعت و نیم گشتن دنبالش
رضایت دادم که برگردم هتل....
دلهره داشتم....زهرا هیچ کجا را بلد نبود...
جوری که من می بردم می نشاندمش گوشه ی حرم
دوباره هم برمیگشتم همانجا دنبالش!!!!!
رسیدم هتل...
دیدم نشسته روی تخت و مثل همیشه لبخند!!!
خراب شدم روی سرش!!!
از این آرامشش اعصابم به هم ریخت !!!
یک جمله گفت .... تکان خوردم....!!!
_فاطمه جان...آدم که توی شهر پدرش گم نمیشه....
آره خب....
آدم توی شهرش که گم نمیشه...
مگه من تو کربلا گم شدم...؟؟؟؟مگه اون شب اون همه تو
کوچه پس کوچه ها رفتیم گم شدیم؟؟؟؟
اصلا مگه میذارن توی شهر خودت گم بشی .... ؟؟
مگه حسین
حواسش به من نبود....؟؟؟
الان هم که انقدر با خودم درگیر شده بودم
تو رو فرستاد سر وقتم........
تورو
چشماتو ......
که یادگار شهرشه....میراث حرمشه......
تو رو ....
دستاتو .......
گه گره خورده به درهای حرمش........
این چند روز
یه نفس عمیق کشیدم تو هوات ......
این نفسا
بوی کربلآ
می ده .........