
و من،
هربار که مقیم حرمت میشوم،
گویی روی آب راه میروم ....
گویی خوابی میبینم عمیق و ابدی ....
گویی دنیا هیچ وقت نبوده و نیست...
تمام خواسته هایم فراموش میشوند و فقط
"خودت" را از خودت میخواهم ....
میخواهم که همیشه کنارت باشم...
میخواهم که هیچ گاه از تو جدا نباشم...
میخواهم بگذاری که من هم قطره ای از دریای تو باشم....
صلی الله علیک یا حسین بن علی ....
صلی الله علیک .....
آمده ام تا اربعینت، کنار خودت باشم .... و بگویم برای عاشقانت، عزای غربت تو تمام نشدنی است ....تا عمر داریم گریبان گیر روضه های تو میمانیم .... دنیا برای تو و غم های تو خلق شد .... و برای فهمش، نگاه به آسمان بین الحرمین کافی است .... آسمان بین الحرمین، تمام حقیقت را فریاد میزند...
طاهره، پاک ترینِ قلب ها را دارد...
درست وقتی داشتم فکر میکردم که امسال اربعین، نزدیک امتحاناتم است و من نخواهم رفت، پیام داد که
"خوابتو دیدم...بهم گفتی داری با مادرت میری کربلا..."
چقدر این خواب به چشمم دور آمد...آنقدر دور که برداشت دیگری کردم حتی...
اما حالا،
4 بلیط در دست دارم....که علاوه بر همسر و خواهرم، اسم خودم و مادرم روی آن نوشته شده....
همان روزهایی که من یقین به نیامدن داشتم، تو مژده آمدنم را به رفیقم دادی ...
کآش که من لیاقت این حجم از محبتت را داشته باشم . . . .
تو میدانی که شانه هایم از همیشه سنگین تر است... و خسته تر......و خسته تر.....
+
آره طاهره....دارم با مادرم میرم کربلا .......
زیر یاران نجف ایستاده ام،
تمآم دردهایم را گذاشته ام زیر همین باران تا امیرالمومنین خودش فکری کند....
همین که من اینجا نشسته ام، همین که هوای نفس هایم هوای توست، یعنی دنیا هنوز جایی برای زندگی است....یعنی درست است که گاهی جان به لب میرسد اما برای مردن زود است چرا که علی بن ابی طالب، هنوز هم مرا زیر بارانش دعوت میکند...
+دعاگوی آشنایان و ناآشنایان هستم...الهی که این سفر به زودی زود، قسمتتان...
بی حوصله ام ...
انقدر بی حوصله، که به پیشت آمدن هم که فکر میکنم،
میبینم خسته تر از آنی ام که سفری چنین طولانی را شروع کنم ...،نه که آنجا را نخواهم نه ...
که دلم طی الارضی سریع میخواهد!!بی چمدان و وسیله ....
سبک ... خودم و چادرم ....
بی دردسر و دغدغه های دنیوی سفر ...
دوست دارم چشمم را ببندم و کنار تو بازش کنم ...
برای منِ خسته،
سهل الوصول ترین مسیر به تو،
محرم است ....
همان گوشه های هیئتت روزنه هایی از کربلاست . . .
من ساعت ها برای خودم و درد هایم گریه میکنم اما تمام نمیشود ...میدانم که باید برای "تو" گریه کنم تا آرام بگیرم ....
میدانم که تا مصیبت های تورا غصه نخورم این بغض، تمام ناشدنی است...
باید خودم را کنار تو بغل بگیرم ...
باید خیالم راحت شود که کنار تو نشسته ام و دعا میکنم ...
گوشه کتابم برای خودم مینوشتم :
"میگذره...
تو فقط دووم بیار" ....یک جاهایی هم از اشک های تنهایی خیس بود ...
وقتی دوباره به آن صفحات میرسیدم با رنگ دیگری مینوشتم "مگه نگفتی میگذره؟؟پس چرا نگذشت؟؟؟؟"
فقط خدا میداند که من با چه خون دلی سه ماه تمام حواسم را میکشیدم روی کتاب ها ...
نه این که درس خواندن سخت باشد برایم نه ...
درس خواندن درست وسط مشکلی که هیچ کاری هم برای حل کردنش نمیتوانی بکنی سخت بود ...
راستش را بخواهی هرکسی خوشحال شد جز خودم....
میدانم که من احتمالا تنها کسی باشم که از دیدن "۱" به آن خالصی روی کارنامه اش با خودش بگوید کاش این عدد برای من نبود......
وقتی رتبه ها آمد همسرم در چشم هایش اشک خوشحالی جمع شد و من....
من فقط به آن عدد خیره شدم و تمآم غصه های پشت آن عدد ...
تمام لحظاتی که با خون دل درس میخواندم و خیلی وقت ها نمیفهمیدم که چه میخوانم ....
یادم آمد روزهایی را که کتاب به دست گریه میکردم....
راستش را بخواهی دلم برای خودم سوخت ....
شاید برای اولین بار بود که به خودم ترحم میکردم ...
من همیشه به خودم سخت میگیرم اما این بار میدانم که سختی هایی فراتر از حد تحملم روی دوشم بوده ....
میدانم که من تنهایی گناه داشتم ....
خدا همه چیز را میبیند و متاسفانه (و گاهی هم خوشبختانه!) ،
صبر خدا تمامی ندارد . . .
به شوخی های همسرم بلند بلند میخندیدم اما ته گلویم درد داشت... درد بغضی سنگین که برای خودم هم عجیب است...
به خدا ما مردم، مرده پرست نیستیم .... ما انسانیم.... انسان از غریزه خودش پیروی میکند و غریزه انسان، به سمت خون شهید کشیده میشود.... چه کسانی که نمردند و کوچک ترین تزلزلی در ما رخ نداد ....
ای خدا انگار که عزیزی از خون خودم را از دست داده ام ...
ای خدا گریه آرامم نمیکند ... دوست دارم زودتر دفنش کنند .. خودم را به مشهد برسانم ... بروم آن گوشه ای که به او دادند تا آرام تر از همیشه بخوابد...با خودش از غمی که روی دلم گذاشته حرف بزنم .... شاید آرام شدم.... شاید . . .
سید ابراهیم عزیزم ...
هیچ وقت گمان نمیکردم اینطور صدایت کنم ....
به سلامت عزیز دلم ...
از طرف ما مردمی که روح و جسممان خسته تر از همیشه شده، یک دل سیر ح س ی ن را نگاه کن ....
هم نشین ِ ابدی ِ حسین باشی عزیز دلم ....
+روسیاهی اش بماند برای حیواناتی از نسل شمر و یزید، که از شهادت مومن خدا در حال خدمت به کشورش فریاد شادی کشیدند....
شب جمعه، کربلا بودم ....
گوشه ای از حرم را انتخاب کردم و برای خودم یک مداحی گذاشتم ...
چادرم را روی صورتم کشیدم و از این دنیا پر کشیدم در آغوشش.....
به خودم میگفتم تا میتوانی گریه کن ...
این جا گریه راحت تر از نفس کشیدن است حتی ...... اینجا تهران نیست که بغض دستش را از روی گلو برندارد ......
نمیدانم چقدر گذشت...اصلا نمیدانم آن مداحی چند دور پخش شد و من برای خودم چند ساعت بلند بلند گریه کردم ....
خادمی آمد و گفت میخواهیم جارو کنیم بلند شو .....
از جا که بلند شدم، لرز افتاد به تمام وجودم ....
تا به حال چنین لرزی را تجربه نکرده بودم...
فکم را گرفتم تا لرزشش دندان هایم را خرد نکند ....
راستش را بخواهی اولش ترسیدم... گفتم مرگم رسیده...
ثانیه ای بعد یادم افتاد کجا ایستادم...
به خودم نهیب زدم... درست وسط آرزوی دیرینه ات ایستادی.....
دلم برای همسرم سوخت که این سفر چطور زهرمارش میشد اما این فکر باعث پشیمانی ام نشد....
آسمان بین الحرمین، با بقیه آسمان ها فرق میکند.... از حرم بیرون آمدم و یک گوشه نشستم و لرزیدم ..... آسمان را نگاه میکردم و میلرزیدم .... مدتی بعد همسرم آمد.... چیزی نبود... خودش درست شد...
همه ی این هارا تعریف کردم که بگویم، دوباره لرز کردم .... برایم مهم نیست که چرا ....فقط میدانم کاش هربار که لرز میکنم، آسمان بین الحرمین بالای سرم باشد....
کاش کنارت بودم عزیز دلم...
کاش انقدر نزدیکت بودم که با هر دردی، دوان به زیر آسمانت میرساندم خودم را.....
الان که مینویسم، بوی بین الحرمین فضای ذهنم را پر کرده ....
آه که چقدر درمانده ام حسین.... آه که من را فقط "تو" آرام میکند .....
آه که من کشش این همه لرز پی در پی را در این دنیای بی رحم ندارم ....
هرچه زندگی جلوتر میرود، روی نامردش را بیشتر نشانم میدهد ...
کم کم دارم باور میکنم که بزرگ شدم .... چیزی تا ۳۰ سالگی نمانده حتی....
شانه هایم از همین الان سنگین شده .... خسته ام از بار ِ سنگین زندگی .....
شاید زود باشد اما من میفهمم که چرا اف بر دنیا میگفتی حسین جانم ......
حسین جانم ....
من خسته ام .....
من، لرز دارم . . .
کلافه ام ...
هر سالی که یک شش ماهه در خانواده داریم،
شب هفت سخت تری را میگذرانم ...
برایم تداعی میشود که یک شش ماهه چقدر خواستنی است ...
یک شش ماهه چقدر مظلوم و بی پناه است .....
شش ماهه ها که بغض میکنند، تمام خانواده در هم میپیچند تا آرامش کنند .....
حسین جانم .... شش ماهه ی تو هم آرام شد عزیز دلم ....
آرامش کردند .......
+امشب، شما برای من بنویسید...بعد از مدت ها، دریچه نظرات را باز میگذارم....
حسین جانم...
این شب هایی که مانده،
من را با سیل ِ اشک هایم ببَر ...
من از اینجا ماندن، خسته ام ......