پسری داشتی ..... چه شد .... ؟!........
بی حوصله ام ...
انقدر بی حوصله، که به پیشت آمدن هم که فکر میکنم،
میبینم خسته تر از آنی ام که سفری چنین طولانی را شروع کنم ...،نه که آنجا را نخواهم نه ...
که دلم طی الارضی سریع میخواهد!!بی چمدان و وسیله ....
سبک ... خودم و چادرم ....
بی دردسر و دغدغه های دنیوی سفر ...
دوست دارم چشمم را ببندم و کنار تو بازش کنم ...
برای منِ خسته،
سهل الوصول ترین مسیر به تو،
محرم است ....
همان گوشه های هیئتت روزنه هایی از کربلاست . . .
من ساعت ها برای خودم و درد هایم گریه میکنم اما تمام نمیشود ...میدانم که باید برای "تو" گریه کنم تا آرام بگیرم ....
میدانم که تا مصیبت های تورا غصه نخورم این بغض، تمام ناشدنی است...
باید خودم را کنار تو بغل بگیرم ...
باید خیالم راحت شود که کنار تو نشسته ام و دعا میکنم ...
گوشه کتابم برای خودم مینوشتم :
"میگذره...
تو فقط دووم بیار" ....یک جاهایی هم از اشک های تنهایی خیس بود ...
وقتی دوباره به آن صفحات میرسیدم با رنگ دیگری مینوشتم "مگه نگفتی میگذره؟؟پس چرا نگذشت؟؟؟؟"
فقط خدا میداند که من با چه خون دلی سه ماه تمام حواسم را میکشیدم روی کتاب ها ...
نه این که درس خواندن سخت باشد برایم نه ...
درس خواندن درست وسط مشکلی که هیچ کاری هم برای حل کردنش نمیتوانی بکنی سخت بود ...
راستش را بخواهی هرکسی خوشحال شد جز خودم....
میدانم که من احتمالا تنها کسی باشم که از دیدن "۱" به آن خالصی روی کارنامه اش با خودش بگوید کاش این عدد برای من نبود......
وقتی رتبه ها آمد همسرم در چشم هایش اشک خوشحالی جمع شد و من....
من فقط به آن عدد خیره شدم و تمآم غصه های پشت آن عدد ...
تمام لحظاتی که با خون دل درس میخواندم و خیلی وقت ها نمیفهمیدم که چه میخوانم ....
یادم آمد روزهایی را که کتاب به دست گریه میکردم....
راستش را بخواهی دلم برای خودم سوخت ....
شاید برای اولین بار بود که به خودم ترحم میکردم ...
من همیشه به خودم سخت میگیرم اما این بار میدانم که سختی هایی فراتر از حد تحملم روی دوشم بوده ....
میدانم که من تنهایی گناه داشتم ....
خدا همه چیز را میبیند و متاسفانه (و گاهی هم خوشبختانه!) ،
صبر خدا تمامی ندارد . . .
به شوخی های همسرم بلند بلند میخندیدم اما ته گلویم درد داشت... درد بغضی سنگین که برای خودم هم عجیب است...
به خدا ما مردم، مرده پرست نیستیم .... ما انسانیم.... انسان از غریزه خودش پیروی میکند و غریزه انسان، به سمت خون شهید کشیده میشود.... چه کسانی که نمردند و کوچک ترین تزلزلی در ما رخ نداد ....
ای خدا انگار که عزیزی از خون خودم را از دست داده ام ...
ای خدا گریه آرامم نمیکند ... دوست دارم زودتر دفنش کنند .. خودم را به مشهد برسانم ... بروم آن گوشه ای که به او دادند تا آرام تر از همیشه بخوابد...با خودش از غمی که روی دلم گذاشته حرف بزنم .... شاید آرام شدم.... شاید . . .
سید ابراهیم عزیزم ...
هیچ وقت گمان نمیکردم اینطور صدایت کنم ....
به سلامت عزیز دلم ...
از طرف ما مردمی که روح و جسممان خسته تر از همیشه شده، یک دل سیر ح س ی ن را نگاه کن ....
هم نشین ِ ابدی ِ حسین باشی عزیز دلم ....
+روسیاهی اش بماند برای حیواناتی از نسل شمر و یزید، که از شهادت مومن خدا در حال خدمت به کشورش فریاد شادی کشیدند....
شب جمعه، کربلا بودم ....
گوشه ای از حرم را انتخاب کردم و برای خودم یک مداحی گذاشتم ...
چادرم را روی صورتم کشیدم و از این دنیا پر کشیدم در آغوشش.....
به خودم میگفتم تا میتوانی گریه کن ...
این جا گریه راحت تر از نفس کشیدن است حتی ...... اینجا تهران نیست که بغض دستش را از روی گلو برندارد ......
نمیدانم چقدر گذشت...اصلا نمیدانم آن مداحی چند دور پخش شد و من برای خودم چند ساعت بلند بلند گریه کردم ....
خادمی آمد و گفت میخواهیم جارو کنیم بلند شو .....
از جا که بلند شدم، لرز افتاد به تمام وجودم ....
تا به حال چنین لرزی را تجربه نکرده بودم...
فکم را گرفتم تا لرزشش دندان هایم را خرد نکند ....
راستش را بخواهی اولش ترسیدم... گفتم مرگم رسیده...
ثانیه ای بعد یادم افتاد کجا ایستادم...
به خودم نهیب زدم... درست وسط آرزوی دیرینه ات ایستادی.....
دلم برای همسرم سوخت که این سفر چطور زهرمارش میشد اما این فکر باعث پشیمانی ام نشد....
آسمان بین الحرمین، با بقیه آسمان ها فرق میکند.... از حرم بیرون آمدم و یک گوشه نشستم و لرزیدم ..... آسمان را نگاه میکردم و میلرزیدم .... مدتی بعد همسرم آمد.... چیزی نبود... خودش درست شد...
همه ی این هارا تعریف کردم که بگویم، دوباره لرز کردم .... برایم مهم نیست که چرا ....فقط میدانم کاش هربار که لرز میکنم، آسمان بین الحرمین بالای سرم باشد....
کاش کنارت بودم عزیز دلم...
کاش انقدر نزدیکت بودم که با هر دردی، دوان به زیر آسمانت میرساندم خودم را.....
الان که مینویسم، بوی بین الحرمین فضای ذهنم را پر کرده ....
آه که چقدر درمانده ام حسین.... آه که من را فقط "تو" آرام میکند .....
آه که من کشش این همه لرز پی در پی را در این دنیای بی رحم ندارم ....
هرچه زندگی جلوتر میرود، روی نامردش را بیشتر نشانم میدهد ...
کم کم دارم باور میکنم که بزرگ شدم .... چیزی تا ۳۰ سالگی نمانده حتی....
شانه هایم از همین الان سنگین شده .... خسته ام از بار ِ سنگین زندگی .....
شاید زود باشد اما من میفهمم که چرا اف بر دنیا میگفتی حسین جانم ......
حسین جانم ....
من خسته ام .....
من، لرز دارم . . .
کلافه ام ...
هر سالی که یک شش ماهه در خانواده داریم،
شب هفت سخت تری را میگذرانم ...
برایم تداعی میشود که یک شش ماهه چقدر خواستنی است ...
یک شش ماهه چقدر مظلوم و بی پناه است .....
شش ماهه ها که بغض میکنند، تمام خانواده در هم میپیچند تا آرامش کنند .....
حسین جانم .... شش ماهه ی تو هم آرام شد عزیز دلم ....
آرامش کردند .......
+امشب، شما برای من بنویسید...بعد از مدت ها، دریچه نظرات را باز میگذارم....
حسین جانم...
این شب هایی که مانده،
من را با سیل ِ اشک هایم ببَر ...
من از اینجا ماندن، خسته ام ......
چقدر می نویسم و پاک می کنم....
به وسط هایش که می رسم، میمانم که چطور تمامش کنم!!
با خودم میگویم اصلا برای چه بنویسم؟؟؟
الان که عمیق فکر میکنم، میفهمم که من انقدر هر روز با همسرم از ته ِ ته ِ دلم حرف میزنم،که برای نوشتن، خالی از هر حرفی ام!!!
با حسینم که حرف می زنم، انگار دغدغه ها از راه زبانم از ذهنم خارج می شوند ....
نمی دانم خدا چه مسکنی در تک تک سلول های دستش کار گذاشته که وقتی روی سرم می کشد به وضوح از دغدغه خالی می شوم....
کاش من هم برای تو همینطور باشم جان ِ دلم .....
خیره نگاهش میکردم ....
باورم نمیشد که تمام شده ...خیره شده بودم که شاید تکانی بخورد .... صورتش را دیدم ... یاد لحظه هایی افتادم که پیشانی ام را می بوسید...بوی سیگار و عطر تلخش در سرم میپیچید و این بوی مخصوص عمو بود ... آرام صحبت میکرد ... صدایش به سختی شنیده می شد .... همانقدر آرام خوابیده بود ....
رفته بود که بخوابد اما به جای خواب، مرده بود ......
کارهایش را در این دنیا تمام کرده بود؟؟؟ نه ....
تمآم کارهایش نصفه و نیمه و بی سرانجام ..... هیچ کدام را به پایان نرسانده بود .... اجل مهلت نداد که تمامشان کند ......
از آن روز فهمیدم که بدترین مردن، مردنی است که کارهایت را ناتمام بگذارد .... مردنی است که از آن دنیا هنوز چشمت به این دنیا باشد .... که زندگی دخترت چه می شود ... پسر بچه ی کوچکت چطور بزرگ می شود .... همسرت بدون تو چطور این همه ناتمام را تمام کند ......
بدترین مردن ها، مردنی است که بعد مردن هم با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کنی .... مردنی که این دنیا رهایت نکند .... مردنی که از این دنیا نتوانی کَنده شوی .....
مردنی که خودت هم باورت نشود که مردی .....
این که چطور باید زندگی کرد که وقت مردن هاج و واج نمانی را نمیدانم ...فقط میترسم که این طور بمیرم...فقط همین!
+عموی من،حق بزرگی گردنم دارد ... اولین اربعینی که کربلا رفتم، عمو مرا برد .... کل راه حواسش به من بود .... هرکاری بتوانم برای آرامشش میکنم ... از شما هم ملتمسانه میخواهم عموی عزیزم را مهمان فاتحه ای کنید ...
این که بیشتر عکس هایش را خودم وقتی کربلا بودیم ازش گرفتم، قلبم را می لرزاند ... این که این اواخر کمتر می دیدمش قلبم را به آتش میکشد .... حالا عوض خانه اش، باید به قبرش سر بزنم ... باید با قبرش حرف بزنم .... و این ترسی است که همه ی ما باید داشته باشیم ....شاید یک روز مجبور باشیم با عریزانمان کنار قبرشان صحبت کنیم ....... دنیا، وحشتناک تر از چیزی است که قبلا فکرش را میکردم ...
.
.
.
.
+دوای دردم ....
این دفعه که بیام دیگه برنمیگردم ...
مادرم ار اتاق با گریه بیرون دوید ....
_زنگ بزنید اورژانس....نمیتونه نفس بکشه ....
زانوهایم لرزید .... زار زدم .... گوشت تنم ریخت .... مطمئنم یکی از تار موهای سفیدم،
"اینجا" بود که سفید شد.....
دویدم تا اورژانس را خبر کنم ....
از همان شب بود که آواره ی بیمارستان ها شدیم .......
پدرم روی تخت اورژانس خوابیده بود ... دکتر که آمد، بدترین خبر را به بدترین شکل گفت و رفت ....
به خدا که تازه اینجا بود که فهمیدم "بدبختی" یعنی چه!!!!!
همه چیز برایم بی معنی شده بود....
در و دیوارهای بیمارستان فشارم می دادند ...
حجم عظیمی از گریه در گلویم بود و اشک ها نمیتوانستند خالی اش کنند ......
مثل دیوانه ها به اطرافم نگاه میکردم و با خودم میگفتم من اینجا چه کار میکنم ؟؟؟؟؟
از پدرم که بی جان تر از همیشه روی تخت خوابیده بود رو برمیگرداندم ....
نمیتوانستم ببینمش.....
دایی زنگ زد ....
صدای گریه هایم خوب در ذهنم مانده ....مهم نبود که کسی نگاهم میکند یا نه ....
بلند بلند زار میزدم و فقط بهش میگفتم
_دنیا روی سرم خراب شده .....
همسرم بیمارستان ماند و من رفتم خانه .... قلبم درد می کرد و مطمئن بودم در آستانه ی سکته ام ....
تا صبح بیدار بودم ....
این روال ،
این اشک ها ،
این دردها،
این جابه جایی بین بیمارستان ها،
دو هفته ی تمام ادامه داشت ...
خانه هایمان شده بود انباری ...
فقط لباس عوض میکردیم و میخوابیدیم ...
پدرم همیشه لباس ها را چروک پهن میکرد روی رخت آویز ...
با خودم بلند بلند زار می زدم که ای کاش الان بود و چروک پهن میکرد!!!!
خودم به بدترین شکل ممکن چروک پهن میکردم...!!!حتی در این کار هم دنبال ذره ای آرامش بودم !!!!!!!دریغ . . . .
لباس هایش که گوشه ی خانه بود را بو میکشیدم اما باز هم دریغ از چیزی که دنبالش بودم ......
لحظه ای که پدرم به خانه برگشت،
هم خوسحال بودم،
هم مطمئن .... از این که صدای ناله هایم را خدا شنید ....
خدا به من "رحم" کرد .... دید که من آدم این حرف ها نیستم ....
گفتن از آن روزها
حالم را بد میکند ....اما گفتم به دو دلیل :
اول این که اگر هرکس، حتی غریبه ای رهگذر از اینجا رد شد،
بخواند و ببیند که زندگی، به مویی بند است ....چه زندگی خودمان، چه عزیزانمان ...
یک روز چشم باز میکنیم و می بینیم که دیگر زنده نیستیم ... یک روز به خودمان می آییم و میبینیم که عزیزی که مدت ها ازش غافل بودیم کنارمان نیست ....
از این اتفاق برای من چیزی نمانده جز استرس، سه تار موی سفید، خواب های آشفته، حس افسردگی پنهانی که گاهی بهم حمله میکند ....
این اتفاق فقط و فقط یک دستاورد خوب برای من داشت که دوست داشتم اینجا برای هرکسی که نمی داند به یادگار بگذارم ....
این دو هفته به هر ریسمان و دعایی که بلد بودم چنگ انداختم .... برای لحظه ای خالی شدم از امید .... کاملا از روی دیوانگی سرچ کردم :
شماره ی امام حسین !!!!
در کمال تعجب شماره ای آمد .... زنگ زدم ....
ح س ی ن بود ...... تلفنش را راحت تر از چیزی که فکر میکردم جواب داد .....
زنگ که می زنی، به وضح حس میکنی که داری در گوش قبه نجوا میکنی .......
هربار که زنگ می زنی،
دعایت را مستجاب شده بدان ....
1640
.
.
+همسر عزیزم ... حسین جانم ....
سرگذاشتن روی سینه ی تو، تنها لحظاتی بود که آرامم می کرد ...
انقدر این دو هفته "پسرانه" برای پدر دویدی ،
که حالا مطمئنم اگر روزی من نباشم ،
بودن تو برای پدر و مادرم کافی است ....
تو،
نقطه ی امن من هستی ....
غرق در خودمان بودیم که یک لحظه چهره ای آشنا دیدم .... آشنای دور...خیلی دور....
مطمئنا نمیخواستم مرا ببینید ... سرم را پایین انداختم و رد شدم ... چند قدم آن طرف تر، فراموش کردم که چنین کسی را دیدم ....
امروز بعد از چند وقت دوباره یادم افتاد که من آن روز برای یک لحظه از کنار کسی با کوله باری از خاطراتی که بیشتر به تلخی می زنند رد شدم !!!
با خودم خندیدم اما تلخی خاطراتش یادم نیامد!!
انگار میدانستم آن آدم، آدمی است سمی اما به خاطر نمی آوردم که چرا...!
حس میکنم بعضی خاطرات، برایم سبک شده اند...پوچ شده اند و تو خالی...!گویی هیچ وقت نبودند ....گویی کابوسی بودند که بعضی شب ها می بینم و روزش فراموش میکنم!انگار نه انگار که تلخی آن ها چند روز و چند سال از عمرم را گرفتند ...!!انگار نه انگار که آن آدم هر چقدر هم تلخ،اما یک زمانی بهترین رفیقم بود ....!!
+عذر خواهم که نمیتوانم پیام های محبت آمیز شما را پاسخگو باشم ... دوست دارم این جا فقط گه گاهی گوینده باشم ..گذرا بنویسم و رد شوم...