نجــــــــــــــمه...دختری خوشگل...کوچولو...باهوش....
زرنگ....
سوگلی کلاس من !!!
زیر درخت ها نشسته بودیم و داشتیم از امام حسین حرف میزدیم!
کربلا برایشان،
به غیر ممکنی بهشت برای من بود !!!
هنوز یک هفته نشده بود که من از کربلا برگشته بودم !
عکسی را که صبح جمعه انداخته بودم نشانشان دادم...
نجمه بهتش برده بود....
دقیق نگاهش کردم....داشت گریه می کرد !!!
_خاله...من دلم امام حسینو می خواد !!
+دل منم می خواد....
_تا حالا دیدیش.... ؟؟
+یه وقتایی....
_منم دیدم...توی خوابم یه بار اومد ....ولی دیگه نیومد !!
+وقتی دیگه تو خواب ندیدیش
یعنی توی بیداری هرروز میبینیش ..... حواستو جمع کنی پیداش می کنی....
اشک ریختن ِ مظلومانه اش را یادم نمی رود .....
نجمه
"هیچ" چیز از امام حسین نمیدانست....از کربلا نمی دانست....
فقط وقتی عکس گنبد را دید
روحش پر کشید .....
و این جا بود که فطری بودنت را دیدم .....
ذاتی بودنت را دیدم....
دیدم که خدا چطور روحت را در تک تک بندگانش کاشته ....
حسین(ع) با کـ ــربلای خود به رسول خدا(ص) عرضه داشت:
«یا رسول الله، من فطرت امت تو را تا قیامت روشن میکنم. کافی است کسی از کنار کربلای من کمی عبور کند...»
و وقتی به محل اسکان برگشتم ،
روی تخته ی دلنوشته های جهادیون ِ مقرب ِ بهشتی نوشتم
"نجمه ،
عکست را دید .....
و سوخت ...........
من که خودت را دیده ام
الان باید مــــــــــــــــــرده باشم ..... !!!
نفس هایم را نشمار..........
نگاه کن به روحم که دیگر مال خودم نیست......... !!!!"