یادم است یک بار ،
بدجوری زندگی بهش پشت کرده بود ...
طوفان بدی به زندگی و روحش خورده بود ...
ازش پرسیدم که
"حالا میخوای چیکار کنی؟؟"
اشکش را پاک کرد و
خیلی محکم و جدی گفت
"زندگی کنم!!کار دیگه ای نمیتونم بکنم ..."
چقدر حرفش عجیب بود ...
با خودم گفتم شاید برای او غریبه شده ام و خواسته از سرش باز کند ...
اما هر چه زمان گذشت،
به عینه دیدم که با آن شرایطش واقعا داشت "زندگی" میکرد...
خیلی بیشتر از من !
حالا به جای او رسیده ام ...
طوفانی که به زندگی ام میزند ،
دو سه ساعتی پایش می نشینم و آرام آرام اشک میریزم ...
بعدش هم جمع میکنم و میروم تا ادامه ی راه را زندگی کنم ....
کسی می گفت
"سیب زندگی،گاهی بد قاچ میشود....."
خلاصه این که انقدر از این شاخه به آن شاخه پریدم تا بگویم:
"برایم امن یجیب میخوانی ...؟؟"
+من دنبال یک کتابم ...
یک کتاب متفاوت ...
من را کسی فرضکنید که میخواهد از دنیای فعلی اش کمی دوری کند ...
اگر کتابی با فضایی متفاوت میشناسید استقبال مینمایم
حقیقتش فیلم باشد هم مشکلی نیست!!
حتی اگر مکانی در تهران میشناسید که حال من را خوب کند هم چه بهتر !!
:)
.
من را ببخشید اگر حرف هایتان را فقط میشنوم ...
.
یحتمل مدتی نباشم ...
نمیدانم تا کی ...
شاید تا فردا ... شاید تا سال بعد ....
دوست دارم دل ِ آبریزانم را وقتی پُر کنم که همه چیز ،
امن و امان باشد .....