آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

بهشت .....
بهشت خونه ی شماست بابا ...
وقتی در رو باز میکنم و میبینم روی مبل نشستی ....
بهشت،دستای شماست بابا وقتی بغلم میکنی ...
بهشت،آغوش امنته .....
بهشت قربون صدقه هاته ‌...
بهشت اشکاته وقتی از سامرا میگی ....
بهشت شمایی بابا ...
بقیش جهنمه ......


+بابا یک ماه برای بازسازی حرم سامرا رفته بود ....
عاکف...
۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۷:۳۳

تمام مدتی که خانه ی عراقی ها در نجف بودیم،
داشتم فکر میکردم زندگی در این شرایط چطور انقدر عادی است ....
چطور میتوان در کثیفی و بی آبی زندگی کرد ....
ته تمام افکارم ،لحظه لحظه شکر از زندگی ام در تهران بود ....
و نهیب به خودم که آن زمان که در امنیت بودی، این مردمان کجای ذهنت بودند ....

لباس های پاره،
شهر کثیف و پر از زباله،
هوای گرم،
هوای آلوده و پر از گرد و غبار ،
بی پناهی زن مسلمان،
درماندگی مرد شیعه،
مشکلات ذهنی و جسمی بچه های حاصل از ازدواج های فامیلی پی در پی....،
فقر و تنگدستی ...،
کم ندیدم ....

اما؛
در راه برگشت ،
در کوچه ای از یکی از روستاها محبور به ایستادن لحظه ای شدیم ....پنجره ی سمت من باز بود!
بچه ها هجوم آوردند ...
آب ...
آب را گرفتم ‌..
آقایی با غذا آمد !
نمیخوردم اما نتوانستم دستش را رد کنم!
ولوله، جلوی در خانه مشخص بود!
لهجه های عرب و تن صدای بالا!
بچه های کوچولو با دشداشه های مشکی ...
هنوز عزادار حسین بودند همه ..‌

یاد غذای در دستم افتادم ...
نگاهش کردم ...
برنج سفید بود که کنارش اندازه ی یک بند انگشت از گردن مرغ بود!
این یعنی تمام توانشان را در میدان آورده بودند تا امثال من را از طرف حسین میزبانی کنند ‌‌‌
...
اشک هایم غذا را خیس کرد ....
به خودم فریاد زدم که
شکر ،
نشد واکنش به این صحنه ها و زندگی ها !!
این همه آمدی و رفتی ،
فقط شکر ؟؟؟؟....

وقتش شده تا تکانی بلند به دلت بدهی....
آیه ی قرآن را باز کردم ....

«وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ»

حالا با سری بلند نگاهتان میکنم ....
ابهتتان را خیره میشوم ...
به راستی که شمایید ؛
وارثان زمین!!

به ح س ی ن می سپارمتان ....
تا لحظه ای که زیر پرچم مهدی ،
پشت سر شما،
ما هم جمع شویم ....

.

.

+
زمان های طولانی،یادم میرود که صاحبی دارند این مردم ....

عاکف...
۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۲:۰۴
از بهترین ِ نعمت های مهربان خدا ،
اشک است ...
که وقتی از چشم های آدمی سُر میخورد،
انگار که غم های دلت است که از چشمت بیرون میدود ...
عاکف...
۲۲ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۲

قاب عکس روی دیوار ،
همیشه هم دست دلم را نمیگیرد ...
باید عکس کوچکی از تو داشته باشم،
برای همه ی شب هایی که نمیدانم اشک هایم را کجا بریزم .....
همه ی شب هایی که هزارباره با تمام وجودم میفهمم که پناه ابدی برای تنهایی هایم،فقط تویی ....

باید عکس کوچکی از تو داشته باشم تا بتوانم راحت در آغوش بگیرمت ...
برای شب هایی که خواب در چشم هایم جای خودش را به بغض و ترسی غریب می دهد ....

چه زود از کنارت برگشتم ... و چه ساده لوحانه هیچی از با تو بودن نفهمیدم ... ح س ی ن ....

عاکف...
۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۱:۵۷

به کعبه میمانی ....
به پایت باید زانو بزنم .....


کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ...

گویی من با تمآم هستی ام در بین دستان تو ایستاده ام ......




+اندازه ی دو نفر نگاه کردم!اندازه ی دو نفر دعا کردم!
و به اندازه ی دو نفر گریه !...

عاکف...
۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۲:۳۵

امروز که خیره به تصاویر جاده ی نجف به کربلا بودم،
داشتم فکر میکردم گوشه ای از موکبی دورافتاده در پشت جاده ،
برای زنی عرب که تمام زندگی اش را خرج غذای تو می کند،
خوب جایی است برای جان دادن ....

به همان اندازه که دوست دارم گوشه ی حرم در خوابی ابدی بروم،
گوشه ی آن موکب هم !!

اولین خانه ای را که از عراقی ها دیدم،
خانه ای دورافتاده و محروم در شهر بدره بود ....
خانم خانه جلوی پاهایم نشست !
نفهمیدم قصد چه کاری دارد !
دست به پاهایم که برد ،
التماسش کردم که نکند .......

او انگار تمام هستی اش بود این کار و من....
من انگار که تازه فهمیدم چقدر از دنیای عاشقان تو پرت افتاده ام .........

و من حالا انقدر نگرانم که حتی نمیتوانم تصور کنم که هفته ی بعد می توانم گوشه ای از حرم تو برای خودم‌ بنشینم،
سرم را به دیوارهای امن حرمت تکیه دهم و تا جان دارم دلتنگی هایم را اشک بریزم .....
اشک بریزم و دست به دامانت شوم بلکه این بار ،
مرا کنار خودت نگه داری برای همیشه . . .

میتوانم ساعت ها نگــآهت کنم ‌‌‌.......
و اندازه ی همان چند ساعت در دنیا،
طعم شیرین آرامش و امنیت را حس کنم .....‌.

کنار تو در حریمت نشستن ،
برایت حرف زدن ،
نگاهت کردن ،
و نگاه سبزت که آنجا از همیشه پررنگ تر میشود .....
مگر بهشت ،
تعریفی غیر از این دارد .... ؟؟؟


پی نوشت :
بابت تمام نظرات بی پاسخ مانده ی شما ، عذر خواهم !

عاکف...
۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۱:۳۱

قسمت های آخر شهرزاد بود که از قباد دیالوگی به یادگار ماند :

"تا به حال هر چی بوده سایه ی تنهایی بوده...
الان من خودشم...خود تنهایی ......"


اینطور‌ می شود که وقتی بعد از این همه سال،
شهرزاد با پای خودش سراغ قباد می رود،
قباد او را پس می زند !!

نقطه ی تنهایی هر آدمی اگر برسد،
هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند اورا از پیله ای که دور خودش پیچیده رها کند .....

حتی شهرزاد هم نمیتواند گره های تو در توی تنهایی قباد
را باز کند ...

شهرزادی که قباد،یک سریال ۹۰ قسمتی را برای رسیدن به او دوید ....!!


هیچ آدمی را به این نقطه نرسانید ....

عاکف...
۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۰:۳۹
دستش را روی چشم هایش گذاشته بود !
بالای سرش ایستادم ...
سنگینی نگاهم متوجهش کرد !
در چشم هایش‌،
غم دیدم ...


نباشم الهی ..‌‌
اگر قرار باشد ثانیه ای دلیل غم های دلت،
من باشم ....
نفسم هر آن قطع شود ، که‌ میدانم مادری میکنی برایم و از جانت ذره ذره میگذاری . . .
عاکف...
۱۰ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۰

ردیف اول نشسته بودیم و غرق حرف زدن بودیم!
یه دختری از پشت صدامون زد و شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که ربطش رو به خودم نمیفهمیدم !
آخر سر گفت مگه شما ورودی ۹۷ نیستید ؟؟؟
خندیدیم!
گفتم ما خروجی نود و هفتیم !!
ذهنم رفت به روز اول دانشگاه و گم شدنم بین طبقات دانشکده!!!
محو اون روزهای خوش شدم و به این فکر کردم که کآش ورودی ۹۷ بودم !!!
و حتی به این که دوست دارم دوباره کنکور بدم تا دوباره بشم دانشجوی کارشناسی ....!!!!
.
.
استاد اومد و شروع کرد خاطره تعریف کردن !
صدای این خاطره را از زبان ِ یک استاد ِ متون فقه ِ دانشگاهِ شهید بهشتی ِ پایتخت ِ جمهوری ِ اسلامی ِ ایران و مهد تمدن، فرهنگ و هنر می شنوید :
"رفته بودم جایی خطبه ی عقد بخونم عروس گفت مهریه ی من ۵ تا سکه است!!
داماد گفت من مهریه رو به ۱۱۴ تا ارتقا میدم‌!
من هم بلند گفتم چه احمقی هستی تو !!!"


بله :)
شما کرامت زن و اخلاق و اینارو بریز دور وقتی میشینی سر کلاس برخی اساتید !!
باید ببینی "منفعت" کجاست !
بحث حقوق زن هم اینا خوب میدونن کجا باید مطرح کنن !!!
من میگم حضور امثال این اساتید توی دانشکده ی ما،
مثال بارز نقض حقوق بشره  :)
.
.
وسط زهرا و معصومه نشسته بودم !
معصومه آروم آروم حرف می زد و زهرا تند تند پشت هم !!!
این اولین باری بود که نمیتونستم بین شنیدن حرفای جفتشون  به یک اندازه تمرکز داشته باشم و به حرفای جفتشون گوش کنم!!
این یعنی این روزها،اصلا به روال سابقم نیستم ....
و این فاجعه است .......
.
.
امروز ۵ مهره ‌..
و من هنوز ناتوانم ...
ناتوانی که به شدت هم آسیب‌پذیره .....


.
.
یه توانایی بزرگمو از دست دادم!
یک جوری که اولین چیزی که رفیقم وقتی منو دید فهمید همون بود !!!
.
.
در خونه رو باز کردم ...
خسته و کوفته وارد شدم ...
از ته خونه دوید با خنده اومد جلو !
پرید بغلم،
صورتمو گرفت بوس کرد !
احساس میکنم با همین یک بوس محمد امین،
تا آخر ماه حالم خوبه :)


دیگه همین !
:)

عاکف...
۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۴
عاکف...
۰۱ مهر ۹۷ ، ۲۲:۱۷