من کویری خشک بودم قبل دیدارت ولی،میزند از شوق تو باران به جانم بی امان!
به آن روزهایی فکر میکنم که نمیتوانستم نگاهش کنم.....
یک ماهی هست که متوجه شدم رنگ چشم هایش سبز است ...
به محبتی فکر میکنم که مهربان خدا،
وعده اش را داده بود و باور نمیکردم...
حالا به همان محبت،
تک تک سلول های بدنم ایمان دارند ...
یک نفر،
یک جوری در ذره ذره ی قلبت نفوذ میکند که خودت را هم گاهی فراموش میکنی ...
یک نفر،
جوری تک تک رگ هایت را پر میکند از خودش،
که به خودت می آیی و می بینی بی او طاقت حتی یک بار نفس کشیدن هم نیست ....
حالا میتوانم مقابلش بایستم و در آینه ی چشم هایش بگردم دنبال "من"ی که مدت ها بود دنبالش میگشتم .....
امن و امانم را در چشم هایش یافتم ....
در آرامش عجیبی که روحش با آن عجین است ....
از یاد نبردم که قول داده بودم امن و امانم را پیدا کنم ....
یقین دارم امینم را از دستان همیشه پر محبت حسینم گرفتم ....
بگذارید فقط از نامش برایتان بگویم :
"حسین....حسین....حسین...."
.
.
.
حالا هر بار که صدایش میکنم ،
باید یادم بماند او همدمی است که "ح س ی ن"
عطایم کرد .....