
با دلی پر از استرس
وارد کلاس می شوم !
دلم می خواهد دعای همیشگی ِ شروع ِ کلاس های دکتر جانم را بخوانم ،
اما مغزم از استرس قفل کرده !
پس برای دقایقی پشتم را به کلاس می کنم و با حرف های قبل تر دکتر خودم را آرام می کنم !
"شما خودت استادی....." !
حالا دستم حرکت می کند تا پای تخته بنویسد :
"بسم رب الحسین علیه السلام" ..... !!!
.
.
اجازه می دهم حسابی سراپایم را برانداز کنند !
از طرز ِ بستن ِ روسری تا کفش هایم !
بالاخره خودم هم هنوز پای میز ها شاگردی می کنم !
این دنیا برایم خیلی ملموس است !
من نگاه ....
آن ها نگاه ......
سخت است بخواهی کتاب هایی را که حتی آن ها را تا به حال ورق نزدی
به دو پایه
با پایه هایی ضعیف
تدریس کنی .....
.
قرارمان با مروه این شد که من خودم را رسما
"عاکف"
معرفی کنم !
تا میگویم "عاکف" ؛
همه با هم می گویند "چی؟؟؟؟" !
خودم هم اولین باری که شنیدم
یک "چی" گفتم!!!!!
پس
معنی ِ اسمم را برایشان تشریح می کنم و ریشه شناسی می کنم !!!!!
شماره ام را اول کتاب هایشان نوشتند و زیرش :
"خانوم عاکف" !!!!!!!!!
.
حین درس دادن ،
فهمیدم که طرز ِ درس دادنم و حرکاتم سر کلاس را ،
از دکتر جان به ارث بردم !!!!
کسی که کلاس هایش را همیشه با همه ی کلاس ها مقایسه می کنم و برای من
یک الگوست !
هر چند که من تا او فرســــــخ هـــآ فاصله دارم !
اما.....
من هم مثل او دائم لای نیمکت ها می چرخم !
لحظه ای نمینشینم!
اصلا خودم هم از همان اوایل از معلم های ساکن خوشم نمی آمد !!!!!!!!!!!!
حتی حین راه رفتن در کلاس ،
دست هایم هم مثل او یا در جیبم است یا پشتم پنهان شده !!!!!!!!!!!!
گاهی متلک می اندازم و سریع رد می شوم ......!
.
.
چشم های معصوم این بچه ها
مرا غرق خودش کرده بود ..... !
به خصوص فاطمه ..... !
دختری معصوم و زیبا ،
که من ناخودآگاه توجهم به او بیشتر از بقیه می شد !!!!!!!!!!!
تا این که ...... !
حرف صبریه ، حسابی مرا شوکه کرد !
_خانوم ما مال افغانستانیم !!!ولی اینجا به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم !
فکر کردم دارند دستم می اندازند !
اخم هایم در هم رفت که قسم ِ فاطمه
یقینم داد !!!
چهره هایشان به
"هیـــــــــــــــــــچ وجه"
به افغانستانی ها نمی خورد!!!!
حرف ِ بعدی ،
مغزم را سکته داد !!!
_خانوم ما شیعه نیستیم !
سنی ایم !
این بار واقعا قیافه ام در هم رفت !!!!!!!!!!!!!!!!مروه این را به من نگفته بود !!!!!
و من از زبان خودشان فهمیدم که دارم به بچه های افغانی ِ سنی درس می دهم !!!!!!!!!!!
من .... !
تعصبی را که روی شیعه بودنم دارم روی مسلمان بودنم ندارم !
و وقتی صبریه گفت که" امام علی خلیفه ی چهارمه "
صدایم بالا رفت !
اما با حرف ِ فاطمه دوباره آروم شدم !
_خانوم مهم اینه که هممون مسلمونیم !
زنگ که خورد التماس می کردند که از کلاس خارج نشویم و من ادامه دهم !
اما ادامه ی بحث ِ شیعه با بچه های سنی جایز نبود ..... !
پس دعوتشان را برای یک وسطی می پذیرم و به حیاط می رویم .... !!!
.
.
وقتی آقای حسینی بدون در زدن در کلاس مرا باز می کند و
بچه ها را به خاطر شهریه بازخواست می کند ،
چه می توانم بگویم ؟؟؟
وقتی همه ی بچه ها سرهایشان را از خجالت پایین می اندازند و من مجبورم به آقای حسینی بفهمانم
که کلاس من
حریم دارد !
پس به گفتن ِ
"لطفا در را ببندید" اکتفا می کنم تا بعدا شکایتم را به گوش خودش خصوصی برسانم !
متاسفم !
که برای گرفتن ِ 40 هزار تومان پول ،
بچه ها را پیش ِ معلم جدیدشان
له می کنند ..... !
و راستش .... !
آن لحظه من از همه بیشتر خجالت کشیدم !!!
حرف هایشان دائم مرا در تنگنا قرار می داد !!!!
_خانوم چه مداد نوکی خوشگلی !
_خانوم چه جامدادی مجهزی !
_خانوم شما خیلی خوشگلید !
_خانوم بوی عطرتون عالیه!
_خانوم خیلی خوب درس میدید !
_خانوم شمارتونو از پای تخته پاک کنید تا فقط ما داشته باشیم !شما فقط معلم مایید!
_خانوم ما زبانمون خیییلی ضعیفه!میشه سوالا رو راحت بدین؟؟
_خانوم؟میشه روز امتحان خودتونم بیاید ؟؟؟؟
_خانوم ...... خانوم ..... خانوم ...... !
زنگ دوم دیگر نه ملیتشان برای من مهم بود و نه مذهب !
وقتی انقدر پاک و ساده اند ؛
وقتی انقدر معصومانه از بدحجابی های ایران به من شکایت می کنند ..... !
من همین را در روح بچه ها میخواهم و لاغیر ...... !
.
.
تجربه ی جالبی بود ؛
اولین تدریس ِ رسمی من !
وقتی من ِ کم حوصله
مبحث ِ ساده ی افعال to be را که برای دو سال قبلشان است ؛
4 بار به 4 شکل مختلف توضیح دادم و نوشتم ،
تا بچه ها بفهمند ،
باورم نمی شد !
انقدر استرس داشتند که چشم هایشان می لرزید وقتی تخته را نگاه می کردند !!!!
و دائم به دانسته های من ابراز تعجب می کردند !!!!!!
سرم داشت منفجر می شد اما یک بند حرف زدم و ترجمه کردم !!!
سه زنگ یک بند حرف زدم!!!!
کلمه به کلمه....خط به خط ..... !
اتقان در کار را از همین اول کار به خودم فهماندم !
کاری که قرار بود لا به لایش ،
ریز ریز من نام ِ "ح س ی ن " را به سنی ها
تزریق کنم ...... !
لای زبان ِ فارسی و انگلیسیِ آن ها
باید جایی برای کلمه ی عربی ِ "ح س ی ن "
باشد ..... !
پس آخر کلاس ،
وقتی فاطمه پرسید :
_خانوم شما خودتون love رو دوست دارید یا like ????
من از جواب دادن ِ این سوال ِ زیرکانه که قرار بود زیر زبان من را بکشد عاجز نشدم !
و پای تخنه گنده نوشتم :
,in like hussein
love is necessary!
like hussain
needs love !
and nothing..... !
this is the most important
lesson in my class .....!
فرات هم که تقصیری ندارد . . .
مسیرها که کج شود؛
آب هم راه را از بیراه نمی شناسد. . . !
غم امام زمان ها که تمامی ندارد! . . .
"اشباح الرجال" هنوز هم هستند......
"آیا کسی هست که یاری دهد مرا؟!"
.
جهان تشنه و ما تشنه تر . . .
تو رفته ای آب بیاوری برایمان !
درست مثل عمویت ع ب ا س ...
ولی نمی دانم چرا
می گویند
غائبی
آقا جان . . .
.
.
.
همیشه دوست داشتم آن جمعه ای که میایی
من شبش را در
ک ر ب ل ا ء
بگذرانم . . .
چه خیالاتی .....
.
من
خیلی منتظرم بیایی
بعدش بروی سرِ پیراهن ِ روی سینه ی
ح س ی ن
و بعد
ما گردت را بگیریم و
شیعه
انتقامش را بگیرد . . .
چه رویایی ....
میبینی؟؟
شیعیانت در خواب و رویای تو
به سر می برند . . .
.
.
.
لَیْتَ شِعْری، اَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوی،
بَلْ اَیُّ اَرْض تُقِلُّکَ اَوْ ثَری،
ای کاش میدانستم خانه ات در کجا قرار گرفته،
بلکه میدانستم کدام زمین تو را برداشته،یا چه خاکی؟
اَبِرَضْوی اَوْ غَیْرِها اَمْ ذی طُوی،
آیا در کوه رضوایی یا در غیر آن،یا در زمین ذی طوایی؟
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَوَلا تُری،
بر من سخت است که مردم را میبینم،ولی تو دیده نمیشوی،
وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی،
و از تو نمیشنوم صدای محسوسی و نه رازونیازی،
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ تُحیطَ بِکَ دُونِیَ الْبَلْوی،
بر من سخت است که تو را بدون من گرفتاری فرا گیرد،
وَلا یَنالُکَ مِنّی ضَجیجٌ وَلا شَکْوی،
و از من به تو فریاد و شکایتی نرسد،
بِنَفْسی اَنْتَ مِنْ مُغَیَّب لَمْ یَخْلُ مِنّا
جانم فدایت،تو پنهان شدهای هستی که از میان ما بیرون نیستی،
بِنَفْسی اَنْتَ ..........
نمی خواهی بیایی....؟؟
جمعه ست ها . . . !
جانم به فدایت ....... !
دستت ؛ بــــآز است .... !
دلت ، دریــــا .... !
نگــاهت ، آبــــی .... !
قلبت ؛ رئـــــوف ..... !
دستانم ؛ بسته است ..... !
دلم ؛ صـــحـــرا ..... !
نگــــاهم خشـــک ..... !
قلبم تــــیره .... !
حالا این دختر بد را چطور ضامن شدی ..... ؟!؟!؟
ایها الرئـــــوف ..... ؟!؟!؟
کم کاری نکردی .... !
خــــودت را ضامن ِ ندانم کاری هایم کردی .... !
هر بار که ضمانت کرد این سراپا گناه را ،
تنها کاری که توانستم به عنوان تشکر بکنم این بود که
روبه روی ضریح پدرش و پسرش در کاظمین بایستم و از طرفش سلام برسانم ..... !
هرچند که او
احتیاجی به این سلام ها ندارد ..... !
اما محب ،
باید ارادتش را به محبوب برساند دیگر ..... ؟!؟!؟
حال او حال دیگری بود
قلب
جور دیگری می تپید
نفس
جور دیگری می آمد و می رفت
تو گویی که روحش
سودای پرواز به سر داشت ...
عاشق با همان حالش
رو به قبله ی معشوق
ایستاد و دو رکعت نماز عشق
اقتدا کرد
به سردار عشاق ...
اما...
دیگر سرش روی تنش سنگینی میکرد
وقتش رسیده بود
جای نماز
مرگ را اقتدا کند
به سردار عشق ...
ابن الخمینی که
جهادگر عرصه علم بود
به فرمان ولی
به راه افتاد
این بار می رفت
تا که قله ای را فتح کند
قله ای که
جز پاک باخته ها
کس دیگری توان فتحش را نداشت...
.
شهریار ما
به راه افتاد
طوفانی از عشق
بر سر راه او مانده بود
طوفانی که
جآن می ستاند...
شهریار اما
بی قرار تر از هر وقت دیگری
دل به راه طوفان زد
کوله بار پر از خدایش
انگیزه رفتن را در جان او دو چندان کرده بود...
او..
مرگ را به ح س ی ن
اقتدا کرد و
این شد
که شهید شد ...
لبخند زنان رو به خدا
می شتافت و می رفت...
و چه دل ها
که شیفته ی همین رفتنش شدند
شیفته راه شهادتش شدند...
چه جان ها که بی قرار دیدارش شدند
و چه روح ها که به امید وصالش به پرواز در آمدند...
سالگرد شهادت شهید شهریاری
مصادف شده با روز هایی
که زمزمه دل ها ح س ی ن است
و شوق پا ها
رسیدن به کوی ح س ی ن...
سالگرد شهادت اویی که هم دعای اللهم اجعل محیای محیای ِ زیارت عاشوراهایش مستجاب شد
و هم دعای اللهم اجعل مماتی ممات محمد و آل محمد ...
این 8 آذر
چه شکوهی دارد...
و تو...
ای شهریار دل
چه عظمت مضاعفی داری
در کنار مولایت ح س ی ن...
+دعایمان کن...که محتاجیم!
+فاتحه فراموش نشود؛لطفا ...
یک خط از یک صفحه ی امتحان فردا را می خوانم ،
ده قدم در خیالم
در بین الحرمین ،
قدم می زنم !!!!!!!!!!
دوباره یک خط می خوانم ،
دوباره یاد ِ تل زینبیه می افتم !
یک خط .... !
قتله گاه ..... !
یک خط ..... !
ضریح حبیب ..... !
یک خط .... !
ابراهیم مجاب ..... !
یک خط ...... !
باب الراس ...... !
یک خط ..... !
ضریح ع ب ا س ..... !
یک خط ..... !
باب الکرام ...... !
یک خط ..... !
ح س ی ن ...... !
یک خط ..... !
جنوب ..... !
یک خط ..... !
گم شدگی های فکه ..... !
یک خط ...... !
چادر های خاکی ..... !
یک خط ...... !
پشه های دهلاویه ...... !!!!
یک خط .....!
کانال کمیل ..... !
یک خط ..... !
کنار آب های شلمچه ...... !
یک خط ...... !
نیمه شب های دوکوهه ..... !
یک خط .... !
آب بدطعم دوکوهه ..... !
یک خط ..... !
پیتزاهای ناکام ..... !
یک خط ..... !
اروند ..... !
یک خط ..... !
باران طــــلائیه ...... !
یک خط .... !
نگاه منتظر ِ همـــت ..... !
یک خط .... !
دست های واسطه ی ح س ی ن ..... !
یک خط بی قراری .... !
دو خط دلتنگی ..... !
سه خط انتظار ..... !
یک صفحه اشک ...... !
چهار صفحه شرمندگی ..... !
پنج صفحه پشیمانی ..... !
ده صفحه درد ِ دل ..... !
یک
کتاب ِ خیـــــس ....... !
از من و
تمام دلتنگی هایم برای یک جاهایی ..... !
یک کسانی ..... !
یک نگاه هایی ..... !
یک عهد هایی ..... !
یک قــــرار هایی ..... !
یک
دســـــت هایی ..... !
+کدامشان را فردا روی کاغذ به استاد تحویل دهم ...... !؟!؟!؟!؟
همین الان
صبح جمعه
درست رو به روی ایوان طلا؛
بغل پنجره فولاد،
همه یتان را یاد کردم......
همین.....
التمآس دعآ