507
از شب هایی که از تو دلخورم بیزارم ....
از این که دلم میخواهد زودتر بخوابی و من بتوانم راحت گریه کنم متنفرم !
از این که تمام خانه را میگردم دنبال گوشه ای که تو در آن نباشی تا بتوانم راحت برای خودم غصه بخورم هم ....
دوست ندارم دنبال جایی باشم که نباشی ....
نمیخواهم دلم با خودش چرت و پرت ببافد و دائم به من تلقین کند "اگر دوستت داشت ....."
من دوست ندارم این تلقین را به دلم بنشانم اما دست خودم نیست ....!!!!
من نمیخواهم باور کنم اما ناخودآگاه گاهی باورم می شود ....
البته گاهی ... اندک مواقعی که خودت میدانی اینطور می شود اما همان اندک مواقع هم روی هم تلمبار می شود و می شود یک دیوار جلوی نگاه من به زندگی....
کافی است اراده کنم تا تمامش به سمتم حمله کند و من دیگر نتوانم آنی باشم که تو می شناسی ....
کافی است بنشینم و تمام ِ این "اندک" ها به نوبت از جلوی چشمم در کسری از ثانیه رد شوند ....
وای از دل ِ من در آن لحظه ...
که همه ی درهایش را به روی تو می بندد ....
من دلم را می شناسم ....
می دانم وسط یک دلخوری ،تمام دلخوری های قبل را هم بیرون می کشد .....
من از این رفتار دلم متنفرم و سال ها با آن جنگیدم اما نشد ....
دلخوری های من از تو بدتر هم میشود چرا که از فرط دوست داشتنت،تمامش را انگار در ذهنم مُهر می کنی ....
می فهمی ....؟؟
تمامش .....
آن وقت من با ثانیه ثانیه اش که در ذهنم هک شده چه کنم ....؟؟؟
باور کن من می ترسم ...می ترسم گاهی تلقین های دلم،راست بگویند....
آن وقت من بدبخت ترین آدمی ام که میتوانم باشم ....