یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم...از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
روزی که بعد از مدت ها برگشتی،
بارها خواستم بگویم که برگردی !!
برگردی و بروی چون به نبودنت عادت کرده ام ! و این عادت را به زحمت به دست آورده بودم ! ...
هزینه ی گرانی پای به دست آوردن این عادت داده بودم و از هر چیزی برایم گرانبها تر بود ....
من روز های عمرم را پای این عادت از دست داده بودم...
من دریا دریا اشک ریختم تا این عادت را به دست آوردم ......
خون ها بالا آورده بودم تا به نبودنت عادت کردم ....
شاهد حال من آن روزها ،
کسی جز خدا نبود ....
روزی که برگشتی ،
از برگشتنت خوشحال بودی ....
پله ها را تند و تند پایین میدویدی ...
به عادت همیشگی ات،دو تا یکی .....
من هم به عادت همیشگی ام پشت سرت میدویدم .....
شانه ات را گرفتم که بگویم اشتباه کردی که برگشتی ....
میخواستم بگویم از این جا به بعد را باید "تنها" بروی ....
میخواستم گله کنم که من تحملم تمام شده ...
اصلا میخواستم بگویم وقتی نبودی راحت تر بود نفس کشیدن ....
میخواستم التماست کنم که بی سرو صدا،از زندگی ام برای همیشه جمع کنی خودت را و خاطراتت را ... دوست داشتنت را....
حضورت را و حتی نگاهی که به آن ایمان داشتم .....
تا شانه ات را گرفتم .... ،
تا برگشتی ...... ،
تا نگاهم کردی ..... ،
چشم هایت لالم کرد . . . .
چشم تو ،
حربه ی خطرناکی است . . . . .
زندگی هیچ کس را به وسیله ی آن ها به بازی نگیر !