همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم... قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم!
صبح زود ....
توی تاریکی هوا
کلید انداختم و وارد شدم ....
من بودم و صدای چرخ چمدانم روی سنگ های حیاط....
کسی نبود ...
من ِ مسافر تنها بودم .....
یادم آمد دیروز صبح
حرم بودم .......
حس غربت
توی حیاط خانه ی "خودمان"
بیداد کرد .... !!!!!!!!!!!!
دلم خواست برگردم ....
فرار کنم از دغدغه های دوباره .....
استرس های آلوده به دنیا . . .
اما
راهی نبود . . .
توی آسانسور به چهره ی خودم خیره شدم....
از دیدنش
اشکم ریخت ..... !
کلید انداختم توی در خانه ....
و وحشت خانه ی خالی
بد تر از حیاط بود ..... !!!!
یک چیزی میگفت
همه چیز شروع شد دوباره . . . .
یک چیزی می گفت
خودت را سفت بچسب
تا به باد نرفتی ... !!!
توی همین فکر ها
روی نیمکت
با همان مانتو و شلوار
خوابم برد تا الان .... !!!
زیاد که بخوابی
دوست داری باز هم بخوابی ....
انقدر بخوابی تا خوابت ابدی شود ... !!!
آن وقت است که سیر میشوی از عطش ِ خواب . . . !!!!!!
.
.
حس می کنم کشش بازگشت به دنیا را نداشتم ....
فکر کنم باید یک هفته ی دیگر می ماندم .... !!