همنفس ِ عـــــــــزیزم .... !
هیچ وقت متوجه ِ قلبم نبودم .... !
همیشه تک و تنها
گوشه ی سینه ام ؛
به آرامی به زنــــــــده نگه داشتنم ادامه میداد!!!
مدتی ست تپش آمده سراغم....
همه چیز از آن روز شروع شد....
که با دردی در سینه ی چپم بیدار شدم ...!!!
درد ِ غـــــــــــــــریبی بود ....
تا به حال تجربه اش نکرده بودم!!
در واقع تا به حال "وجود قلبم" را حس نکرده بودم ...
قلب هم مثل هواست!!!اگر خللی در آن ایجاد شود تازه
متوجهش می شوی!!!
از وقتی که این درد جدی شد
به راحتی عکس العمل قلبم را به تمام هیجاناتم می فهمم!!!!
بار سنگین بلند کنم صدایش در می آید !!!
گاهی حتی وقتی خم میشوم هم سریع وادار به بلند شدنم میکند!!
اما هیچ چیز اندازه ی روحم
روی قلـــــــبم تاثیری ندارد ....!!!
هیجان،قــــــــلب را داغ می کند !!!
کاملا حس می کنم که غصه یا شادی زیاد ،
قلبم را به آتش می کشاند !!
یا گاهی انگار که دریچه ی قلب باز شود و چند کاسه آب جوش خالی شود در قفسه ی سینه!!!!
اینجور وقت ها مادرم را صدا می زنم ....
(درد قلب،وقتی کلافه می کند که کتف و شانه را هم درگیر کند!!)
من می خوابم و او دستم را میگیرد ....
شانه هایم را محکم میگیرد ....
و همین آبِ سردی ست روی قلب ِ جوشانم....!!
.
.
+روز آخر کلاسم ،
یک امتحان راحت ِ نصف ِ صفحه ای از بچه ها گرفتم و صفحه ی دوم را همراه برگه ها دادم !
طوری که فکر کنند صفحه ی دوم ِ امتحان است !!!!!
یک صفحه برایشان از "قلبشان" نوشتم !
طوری با تمرکز می خواندند و اشک می ریختند که ...
می دانستم قلبشان چقــــــدر درگیر است ..... !
موقع نوشتن حواسم نبود ،
خودم هم یک دور از روی نوشته ام بخوانم .... !
قلب ِ بیچاره ی من .... !
از این به بعد هوایت را بیشتر دارمـــ ..... !
همنفــــــــــــس ِ عزیز ِ من .... ! قلب ِ من ..... !
باید برای نگه داشتنت ،
کمی به تو مرخصی بدهم و از "عقــــــــــــلم" بیشتر کار بکشم .... !