من از یادت نمی کاهم ....
گفتی امروز،چه چیزی حالم را خوب میکند...
میگویم برای حال خوب
چیزی نمیخواهم جز همان کوچه های تنگ و تاریک ... و تویی که همپای تنهایی هایم باشی ...
بعد من برایت حرف بزنم ... از ناآرامی هایم...از این که چطور شد من پابند این شهر شدم ...
چه شد که زیباترین منظره ی دنیا از چشم من ،همین خرابه های شهر است ...
بعد روزهای آتی را برایت به تصویر بکشم ...
که تو می آیی...مهمان خانه ی من میشوی .... دوتایی حرکت میکنیم و به مقصد میرسیم ...خاطرات اولین سفری که با هم اینجا بودیم را مرور میکنیم ... من دوباره دوربین را روشن میکنم تا بدترین عکس ها را از چشم های تو بگیرم ...
با نگاه به عکس ها لبخند میزنی ...
لبخند تو خوب است ....
جنس لبخندت،هیچ تغییری با دو سال پیش نکرده.....تو هنوز همانقدری رفیقی؛که کنار امیرالمونین رفیقم بودی ....
هنوز همانقدر رفیقی که وقتی داشتی از پشت در حرم بلندم میکردی . . .
هنوز همانقدر میخواهمت که آن شب جمعه دوستت داشتم....
تو به پررنگی همان روزها در زندگی من جاری هستی ...
این ؛
منتهای یک رفاقت است .......
زیر آفتاب سوزان شهر عراق،
در آرام ترین جای جهان،
تو مرا میفهمی ...رفاقتت را برایم کامل میکنی ....
و این ،
نقطه ی تکامل آرامش است ...
میبینی؟؟
من هیچ چیز جز این ها نمیخواهم تا حالم خوب شود ....!!!!!
تو راست میگویی ...
من حال خوبی ندارم ...
قلبم از داخل،داغ کرده!!
من به هر کاهی میرسم کوهی میسازم و جنجالی به پا میکنم و زندگی را زیر و رو ....
اما کافی است روزی به کوهی برسم ....
طوری در سکوت دست و پا میزنم که تا چشم هایم را نبینی،خبر از دریای خون من پیدا نمیکنی ....
تو راست میگویی ...
سکوت های من،به مراتب مرگبار تر از دادهایم است .....
کاش برگردم پیش همان که می توانستم زیر پایش از دلتنگی هایم داد بزنم . . .
برایم دعا کن .....
خالصانه دعا کن...
قول بده روی همان سجاده ای باشد که نمازهای جعفر طیارت را میخواندی . . .