آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

قفل

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ق.ظ

وسط راه بود که کفش های همیشه راحتم، انگار شده بود ده کیلو!
حس میکردم با هر قدم، پاهایم را به سمت زمین می کشد!
زینب گفت من هم همین حس را دارم!
کفش هایمان را عوض کردیم!
کوله ی من را دادیم ماشین ببرد به مقصد و با زینب کوله یکی شدیم!
نوبتی می آوردیمش بلکه بتوانیم مسیر را ادامه دهیم!
کمی گذشت که دیدم زینب توی خودش رفته!
داشت مریض می شد .... ساعتی بعد من هم مریض شدم!
خادم های دلسوز کاروان که از دوستانمان هم بودند دورمان می گشتند اما کاری از دستشان برنمی آمد!دست آخر رفتیم بیمارستان!رگ زینب برای سرم پیدا نمی شد...اشک هایش ریخت...اشک های او را که دیدم، اشک های من هم ریخت .... دوتایی اشک بود که میریختیم!!!!
حالم عجیب بد بود...به پدر زنگ زدم...خیلی از ما عقب تر بودند...قرار شد به کربلا که رسیدیم من را از کاروان دانشگاه جدا کنند!!
حالم از آن همه مریضی بدتر بود...این که نمی شد از فضا لذت برد توی اعصابم رفته بود...نمی توانستم به این فکر کنم که هر لحظه دارم به کربلا نزدیک تر می شوم و این حالت را بدتر کرده بود ... توی دلم برای لحظه ای گفتم "کاش نیومده بودم"....
سال بعدش اما دوباره راهم داد ... با مامان و بابا بودم و این بار باز هم مریض شدم!!از اول تا آخر سفر...

همسرم تازه وارد زندگی من شده بود اما محرم نبودیم...این که تمام فکرم پیش او بود و نق زدن با خودم که چرا او همراهم نیست هم اضافه شده بود .... روز آخری که کربلا بودیم به پدر گفتم تحمل ندارم و زودتر برگردیم....برگشتیم اما لال زبانم الهی....
چه می دانستم در ِ کربلا این طور به رویم قفل می شود ... چه می دانستم خیابان های کربلا، حالا حالاها خاطره ای بیش نخواهند بود ...
نمی دانستم اگر نه همانجا جآن می دادم به والله ....


خیلی به حرم فکر میکنم اما به روی خودم نمی آورم ...
دست هایم را زنجیر می کنم به ضریح روضه هایت و زیر قبه ی زیارت عاشورایت هر چه می خواهم می گویم و با خودم این فکر را میکنم که تو مرا در حرمت می انگاری و کنج خانه ام، برای تو با کنج خانه ات فرقی ندارد .....
می دانی...اگر امسال اربعین خودم را برسانم، قبلش به خودم می فهمانم که سفر، سفری است که از فرط سختی، در آن لحظه پشیمانی می آورد....اما تا به خودت می آیی میبینی تمام شده و غصه ی یک سال انتظار به دلت نشسته ...

هر سه سالی که برای اربعین کربلا رفتم، آن لحظه ها پر از سختی بود و الان به سختی، سختی ها را به یاد می آورم!!هرچه هست جز ح س ی ن نیست ....

.

.

بار اولی که به کربلا رفتم، گفتند یک علامه ای که اسمش را یادم نیست(!) گفته اند که هر صد سال یک بار در تاریخ به اندازه ی یک باریکه ای راه کربلا باز می شود....گفت ما الان در آن باریکه هستیم و به زودی دوباره بسته خواهد شد....بله....بسته شد ........

.

.

گره ای افتاده ... که دعا بازش میکند...پس مثل همیشه، التماس دعآ .... 

۹۹/۰۲/۱۵
عاکف...