رفیق ِ روز ِ تنهـ ــایی ...
خوابِ خواب بودم ...
از دیدن اسمشروی موبایلم ،
احساس کردم اگر بیجواب بگذارمش ناراحت می شود ..
جواب دادم ... با همان صدای گرفته ...
اما او،
صدایش باز تر از همیشه بود ...
حالش خوب بود ....
گله از بی وفایی من داشت و صد البته حق هم داشت ...
فاصله گرفته بودم تا خودم را بازسازی کنم ....
اما به محض شنیدن صدایش
فهمیدم در همین مدت کوتاه
جایش چقدر یک دفعه ای کمرنگ شده بود ...
گفتم "جانم؟"
گفت "هیچی میخواستم صداتو بشنوم"...
مثل همان وقت ها
زنگ زده بود حالم را بپرسد...
(این رفتارش را عاشقانه دوست دارم ...بی هیچ دلیلی
فقط میخواهد به ساده ترین شکل ممکن بگوید که یادم است ....)
یادم رفته بود که تنها گره ای که ما دو تا را از این به بعد وصل میکند،علقه ی رفاقتمان است که انقدر عمیق شده ....
یادم رفته بود که دیگر استرس از روی شانه هایمان بلند شده و هر چه هست،چیزیجز آرامش رفاقت نیست ....
حالا هم میتوانم ساعت ها با او حرف بزنم اما از هر دری جز ناراحتی ....
ماه ها همپا شدن ِ ما
جوری گرهمان زد به هم
که فکر میکنم باز کردنش کار من هیچ وقت نباشد ....
+من
آنگوشه را
(همان گوشه ای که رفته بودمتنهایی زار بزنم اما تو ناگهانی سر رسیدی!)
هیچ وقت فراموش نمیکنم ......
++دستم را گرفته بود در دستش و میخواست چیزی بگوید ...
زل زده بود به چشم هایم و حالا من این نگاه ها را خوب میشناسم....
حالا خوب میدانم نباید بگذارم بعضی حرف ها را بزنی ....
بگذار بعضی چیز ها که هر دو میدانیم ،
در چشم هایمان بمانند و هیچ وقت به زبانمان راه نیابند ...